صبر و تحمل هاجر
هاجر تسلیم مقدرات پروردگار خویش شد. او خود را به صبر و استقامت بیاراست و از آب و طعامی که به همراه آورده بود استفاده می کرد تا اینکه آب و خوراک او تمام شد و گرسنگی و تشنگی بر مادر و فرزند مستولی گشت.
گرچه هاجر صبر فراوان کرد و در برابر مشیت الهی تسلیم بود اما با اتمام آذوقه و خشکیدن شیر هاجر، مادر نه غذایی داشت که طفل را سیر کند و نه آب و شربتی که گلوی خشک او را تازه نماید. گرسنگی و تشنگی، اسماعیل را رنج می دهد و شیون او بتدریج بیشتر می شود، مرتب فریاد می زند و صدای گریه وی دائم بلند است. مادر آه جانسوز می کشد، و اشکش بر گونه ها جاری است و آرزو می کند، کاش می توانست عطش فرزند خود را با اشک چشمش برطرف سازد و طفل خویش را با آب دیده سیراب کند ولی افسوس که این کار ممکن نبود.
هاجر تصمیم گرفت کودک را به حال خود بگذارد و تلاش کند تا شاید راه چاره ای بیابد. او نمی توانست شاهد ناله های فرزند عزیزش باشد که در مقابل چشمش در حال جان دادن است. هاجر کودک خود را به حال خود رها کرد و بدون هدف و سراسیمه به این سو آن سو می رفت، گاهی می دوید و گاهی خستگی از سرعت او می کاست و با شتاب کمتری حرکت می کرد. قلب هاجر از ناله های اسماعیل به صورت دریایی مواج از غم و اندوه در آمده و گریه و ناله اسماعیل آرام و قرار از او ربوده و او سراسیمه به جستجوی آب می دود، گاهی به سوی بلندی صفا می شتابد، تا بالای آن قرار می گیرد سپس با ترس و وحشت از تنهایی و مصیبت خویش از صفا باز می گردد و سرابی را که در مروه دیده است هدف خود قرار داده و به تصور آب به سوی آن می شتابد، ولی چون به آنجا هم می رسد آبی مشاهده نمی کند. بار دیگر در پی آب به سوی صفا رهسپار می شود و چون آبی نمی یابد به مروه بازمی گردد و به این ترتیب برای بدست آوردن راه نجات هفت مرتبه بین صفا و مروه می دود ولی طفل ساره از تشنگی ضجه می زند، فریاد می کشد و با ناله خود بند دل مادر را پاره می کند و شیون او در اعماق جان هاجر نفوذ می کند.
چشمه حیات
پروردگارا رحم کن! این طفل آن قدر گلویش خشکیده که دیگر توان گریه ندارد و از شدت گرسنگی و تشنگی رمقی در تن او نیست و نفسش به شماره افتاده، این مادر یگانه فرزند خود را در حال جان کندن می بیند، درحالی که بر تنهایی خود پناهی و برای مصیبتش تسکینی نمی یابد.
در چنین لحظه وحشتناکی است که اسماعیل پاهای خود را به زمین می کشد و با گامهای خود سنگ سخت را می کوبد، شاید در این هنگام که قلب جهانیان بر این کودک، سخت گردیده این سنگ خشن بر او نرم گردد و اکنون که یاوری نمی یابد این سنگ نسبت به او مهربان گردد و او را یاری کند. اسماعیل پای خود را به زمین زد و ناگاه چشمه آب زلالی، همچون چشمه هایی که از دل سخت سنگها می جوشد از زیر پای کودک جاری شد. هاجر چون دید رحمت خدا بر او جاری شده و عنایت خدا بر او سایه افکنده، با بدنی کوفته و اعصابی خسته کناری نشست و عرق از پیشانی او جاری شد. هاجر با غم و اندوه و حسرت روی بدن کودکش افتاد، تشنگی او را برطرف و لب های خشک او را تر نمود، گردش مجدد روح در کالبد اسماعیل، هاجر را خرسند ساخت. اسماعیل درحالی که اشک شوق از دیدگانش جاری بود به مادر نزدیک شد و هاجر او را در آغوش خویش فشرد و دست نوازش بر سر کودکش می کشید، تا به خواب رود. هاجر گونه های اسماعیل را پاک می کرد و غم و اندوه او را برطرف می ساخت. او یقین پیدا کرد که فرزندش سالم است و از مرگ نجات یافته و این باور سبب شد، که از زندگی جدید خشنود و به آینده امیدوار گردد.
سپس هاجر خود نیز کفی از آب نوشید و طراوت حیات به بدنش بازگشت و آن ابر سیاه یأس و نومیدی که روزگاری چند نور امید را از زندگی او ربوده بود به لطف و عنایت خدا برطرف گشت. چشمه ای که با گردش پای اسماعیل پیدا شد همان چشمه زمزم است همان آبی که حاجیان اطراف آن ازدحام می کنند و برای رسید به آن بر یکدیگر سبقت می گیرند، شاید قطره ای بنوشند و یا جرعه ای از آن را به نیت شفا همراه بیاورند.
آنگاه که آب از چشمه زمزم جوشید پرندگان را به سمت خود جذب کرد و آنها اطراف آن گرد آمده و بر فرازش به پرواز در آمدند. جمعیتی از طایفه جرهم که از نزدیکی این وادی عبور می کردند، فرود پرندگان را دیدند و مشاهده کردند که این پرندگان در اطراف آن محل در پروازند. لذا گمان بردند که در آن مکان آبی پیدا شده است، سپس پیشاهنگ خود را برای بررسی مکان فرستادند تا خبری از آن سرزمین باز آورد. آنگاه که پیشقراول طایفه نزد اسماعیل و مادرش آمد چشمه زمزم را دید، لذا بلافاصله با خوشحالی و خرسندی به سوی قافله خود بازگشت تا بشارت وجود آب را به آنان برساند.
چون خبر وجود آب به طایفه جرهم رسید آنها انفرادی و گروهی به آن سرزمین آمدند و آن مکان را وطن خود قرار دادند، هاجر با این مردم مأنوس شد و با آمدن ایشان، ترس او برطرف گردید. سپس او خدای را سپاس گفت که قلوب مردم را متوجه وی و فرزندش نموده و بدین وسیله دعای ابراهیم علیه السّلام نیز مستجاب شد.
ذبح اسماعیل علیه السّلام
حضرت اسماعیل فرزند حضرت ابراهیم علیهما السلام است. پس از آنکه پدر فرزند را تنها گذاشت، دلتنگی و محبت و فراق او را می آزرد. ابراهیم علیه السّلام[1] فرزند خود را فراموش نکرده و گاهگاهی به دیدار وی می شتابد تا از حال او آگاه گردد و از رشد و کمال او خرسند شود. آنگاه که اسماعیل به سن جوانی رسید و مردی کارآمد شد، ابراهیم در خواب دید که خداوند به او امر می کند باید فرزند خویش را قربانی کند، و ابراهیم می دانست که رؤیای پیامبران صادق و وحی الهی است و از وسوسه شیطان پیراسته است.
امتحانی پس از امتحان دیگر، سختی در پی سختی دیگر؛ پیرمردی ناتوان که عمری را با زجر سپری کرده، پی درپی با حوادث زمانه درگیر بوده و گردش ایام او را به سختی انداخته است، در تمام عمر خود آرزوی فرزندی داشته تا سرانجام در ایام پیری، خدا فرزندی به او عنایت فرمود که دلش را خرسند و چشمش را روشن ساخت، سپس دستور داد تا او را در صحرای بی آب و علفی رها سازد و این طفل و مادرش را تنها بگذارد.
لیکن ابراهیم به دستور خداوند به این عمل تن داد و با اعتماد و ایمان به خدا این مادر و فرزند را در آن سرزمین گذاشت تا فرمان خداوند را اطاعت نموده باشد.
آنگاه خداوند مادر و فرزند را از تنگنای سختی نجات داد و به گونه ای که حدس نمی زدند، مشکل آنان را برطرف نمود، ابراهیم را مأمور کرد فرزند عزیزی را که کودک منحصربه فرد و یگانه اوست قربانی کند. این محنتی سنگین است که کوه های بزرگ را درهم می شکند ولی آزمایشهای بزرگ همواره برای مردان بزرگ است و از این رو ابراهیم نیز به میزان ارزش و علو مقامش و ثبات یقین و کمال ایمانش به بلا و امتحان گرفتار می گردد.
ابراهیم علیه السّلام دستور پروردگار خویش را پذیرفت و امر او را اطاعت نمود و به سوی محل انجام مأموریت رهسپار گشت. او مسیری بس طولانی را پیمود تا فرزند خویش را یافت و پس از لحظاتی دستوری را به فرزند خود ابلاغ کرد که کوهها را متلاشی و قلبها را درهم می شکند. ابراهیم به اسماعیل گفت: ای نور دیده من! در خواب دیده ام که به امر خدا بایستی تو را قربانی کنم! رأی تو چیست؟
ابراهیم علیه السّلام موضوع را با اسماعیل در میان گذاشت تا دل خود را تسکین دهد، چه اگر این کار با موافقت اسماعیل انجام گیرد، تحمل آن برای ابراهیم بهتر و آسانتر خواهد بود و امر خدا نیز بخوبی انجام خواهد شد.
نظرات شما عزیزان: