قد دلجویش به شاخه شمشاد میماند؛ سایهگستر و پربار.
جام چشمهایش چون شط شراب است، زلال و درخشندهتر از آفتاب.
کمال ابروانش به رعد شباهت دارد؛ به ستیغ کوه.
طره مشکین گیسوانش، شاخه طوبی را به یاد میآورد؛ سبک و رها چون موج.
حُسن یوسف در مقابل توفان زیباییاش، پیراهن درید و شاهدان عالم قرب، از شکوه وجودش، پای در گل ماندند و خوبرویان دل بُرده از جهان، انگشت حیرت خویش را به بهای ترنج بریدند.
اما این زیبایی صورت، حجابی است تا آن سر غیبیه، مکتون بماند و این ظاهر خَلقی، آن باطن خُلقی را پردهداری میکند.
صدف را دیدهاید که با همه زیبایی و شگفتیاش، محزون مروارید است؟
تا صدف را نگشایید، کجا میتوانید به آن گوهر پنهانی وجود دست یابید؟!
این کوثرنشان حیدرینسب، در جمال لم یزلیاش، آیینهداری پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله را میکند، اما تو در تعلق و تعیین این جلوه و جذبه ظاهری نمان.
پشت این آیینه هزار جلوه، وجود صیقل یافتهای است که بیش از همه، بر حقیقت پنهان محمدیه صلیاللهعلیهوآله نزدیک است.
بیجهت علی اکبر صلیاللهعلیهوآله را پیامبر دوباره آل اللّه ننامیدهاند؛ تو بهانه این نسبت را در ظهور عینی او جستوجو میکنی، اما دلیل، در حضور غیبی اوست.
چارهای نیست! تو نیز برای یافتن آن نور پشت دریاها، باید در وجود حضرتش غرق شوی!
نزهت بادی
شبیه ترین غنچه به بهار»
میآیی و کائنات به تو سلام میکند.
عطر آرام تو که از افق لبریز میشود، جهان در دامنه زلال روح تو به نماز میایستد.
آفتاب در پیشانی تو شدت میگیرد.
تمام میوههای درختان شاداب میشوند و برگهای سبز برای تو شعر میخوانند.
گلهای سرخ از لبخندهای بیمضایقه تو جان میگیرند و همه رودها، به شوق عطر تو به دریا میریزند.
همه موجها از تو یاد گرفتهاند که هیچگاه از رفتن باز نمانند. پیش از آنکه بیایی، ابرها نام زلالت را بر همه باریده بودند.
همه نام تو را میدانند. همه تو را میشناسند. تو شبیهترین غنچهها به بهاری، تو شبیهترین شکوفههای ازل به پیامبری صلیاللهعلیهوآله .
همه عطر تو را میشناسند؛ نارنجها، ابرها، بادها و گنجشکها.
نام تو در خون همه گلبرگهای زیبا جریان دارد.
همه عطرها از مهربانی تو سرچشمه میگیرند.
تمام اردیبهشتها از آغوش گرامی تو جان میگیرند.
بهشت، بهانهایست برای دیدن تو. بیتو، بهار توهمی بزرگ است که به کویرهای بیپایان ختم میشود.
تو مسافر تمام قلبهایی هستی که پرندهها را دوست دارند.
ماه از گریبان گرامی تو آغاز میشود و روز در پیراهن تو تکثیر میشود.
با تو میتوان خورشید را به کوچکترین ایوانها دعوت کرد و باران را مهمان تمام شیشههای غبار گرفته بیرهگذر. امشب به یمن آمدنت تمام آینهها قد میکشند.
ابرها همه باران میشوند تا بیواسطه گونههای بهشتیات را ببوسند.
با آمدنت، عشق به مهمانی خانههای فراموش شده میرود و سقف خانهها ستارهپوش میشوند.
«برانگیخته از شور نوزاد»
در کوچه باغهای کهنسال زمین، آسمانیترین عاشقانههای یک جوان است که جاری است و در جسم خاموش شب، یاد دوبارهای از خورشیدِ مهرانگیز پیامبر است که روان.
نگاه تقویمها پر از بهار میشود، دلاویز؛ و کتاب خاطرات دنیا، بوستانی میشود عطرافشان.
گنجایش هستی از این بیش نیست و این همه از نام اوست در مدینه. به رنگ همیشه میآید تا گامهای جوان امّا جامانده را به خدا بکشاند و دستهای پر تحرّک امّا درمانده را به دامان سبزنیایش برساند.
... تا رعناییِ خویش را به پای برترین محبّت نهد و دور از خوشایندِ این سرا و ستایشهای پوچ، شکفتگی خویش را فدای والاترین عشق نماید. سر نهادن او به دُرّ واژههای پدر، ترسیم واقعی ادب و درس مهمّی از احترام است.
او آمده تا به موازات همین سپاسگزاری، پا در رکاب پدر، فضای بسته شب را به مذلّت بیفکند، تا تشعشعی دلنواز وزیدن بگیرد. آمده تا ندای سبز عرفان را در شریانهای زیست بپراکند و رگههای شفاف قرآن را حتّی از سکوتش بشنویم.
در این تفرجِ همه گیر و مراسم برانگیخته از شور نوزا، چه تبسّمهایِ شیرینی تعارف میشود!
در این ناگهان پر از شادباش، چه خاکهای خشکی که بَر میدهند و همین طور میوههای کال ذهن است که به روشنیِ پر رنگ میرسد.
او آمده تا نام سپیدش که از تمامیِ گیتی پیشی گرفته، نوید بر خاکی باشد که همه رقم سیاهه عصیان در آن انباشته شده.
هنوز مفاخر «بنی هاشم»، نیکیها و مناقب و کردار زلال او را برمیشمرند. ایدههای جوان و نوین او، اندیشههای تازه و پر طراوتش، هماره زبانزد است.
رخسارههای تابان، پاکْ نهادی و خوشخویی و منطق ارجمند او را به پیامبر عطوفت شبیه میدانند.
این جاست که باید انگشت حیرت گزید از خورشیدهای تکثیر در پنجرههایِ رو به اشراق.
باید شگفتزده شد با منظرهای از این دست که تا بینهایت زیبا میرود.
ارزانی آینهها برق این نگاههای نرم و گرانسنگ
و تقدیم لحظات انسان، وجد و سرور در این گلگشت مفرّح.
محمدکاظم بدرالدین
نظرات شما عزیزان: