کد قالب کانون خنده های حلال

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان کانون فرهنگی وهنری کریم اهل بیت شهر سلامی و آدرس kanoonemamhassan24.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1478
بازدید دیروز : 1574
بازدید هفته : 4278
بازدید ماه : 18561
بازدید کل : 45316
تعداد مطالب : 2939
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نویسنده : مهدی احمدی واکبر احمدی
تاریخ : سه شنبه 28 شهريور 1402

خنده ی حلال شهدا

هر که خرما را با هسته خورده ...

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

روزی پیامبر و حضرت علی(ع) کنار هم خرما می خوردند. پیامبر(ص) هر خرمایی را که می خورد، به آرامی، هسته اش را نزد هسته های علی(ع) می گذاشتند. هنگامی که از خوردن خرما دست کشیدند، همه هسته ها جلوی حضرت علی(ع) بود. پیامبر در این موقع، رو به حضرت علی(ع) کردند و فرمودند: «ای علی! بسیار می خوری». حضرت علی(ع) در جواب پیامبر فرمودند: «آن که خرما را با هسته خورده است، پرخورتر است».6
می دانستم عسل دوست دارید

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

نُعَیمان، یکی از یاران با وفای پیامبر بود . او مردی شوخ طبع و بسیار خنده رو بود . روزی نعیمان از بازار می گذشت که چشمش به بادیه نشینی افتاد که عسل می فروخت . نعیمان، آن مرد را با عسلش به خانه پیامبر برد و عسل را از آن مرد گرفت و به یکی از خادمان پیامبر داد تا آن را به پیامبر برسانند و به مرد نیز گفت که منتظر باشد تا پولش را بگیرد.پیامبر(ص) چنان اندیشید که نعیمان، عسل را به عنوان هدیه آورده است. بعد از مدتی که گذشت، بادیه نشین، درِ خانة پیامبر را زد و گفت : « اگر پول آن را ندارید، عسل مرا بدهید ». همین که پیامبر، متوجّه شدند که ظرف عسل هدیه نبوده است، فوراً پول آن را به مرد دادند . بعد که نعیمان، خدمت پیامبر رسید، پیامبر به او فرمودند : « چه چیز باعث انجام دادن این کار شد؟».
نعیمان در جواب گفت : « می دانستم که عسل دوست دارید، به همین خاطر، آن مرد را با عسلش به خانه شما راهنمایی کردم». سپس حضرت به او خندیدند و چیزی به او نگفتند و بعدها گهگاه نُعَیمان را که می دیدند، به شوخی می گفتند : « آن بادیه نشینْ کجاست تا پول هدیه اش را از ما بگیرد ؟»، یا می فرمودند : « نعیمان ! کاش بادیه نشینی می آمد و ما را با سخنش شاد می کرد!».7
پیرها به بهشت نمی روند

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پیامبر(ص) به پیرزنی که دربارة بهشت از آن حضرت می پرسید، فرمود : « پیرزنان به بهشت نمی روند ». بلال، آن پیرزن را گریان دید و به پیامبر، خبر داد . پیامبر فرمود : « بلال ! سیاهان هم به بهشت نمی روند » . بلال هم در بیرون مجلسِ پیامبر و در کنار آن پیرزن، به گریه نشست . عباس عموی پیامبر، خبر داد . پیامبر فرمود : « عمو جان ! پیر مردها هم به بهشت نمی روند ؛ امّا بمان تا بشارتت بدهم » . سپس آن دو را هم فرا خواند و فرمود: «خداوند، پیر زنان و پیرمردان و سیاهان را به زیباترین شکل، برمی انگیزد و اینان جوان و نورانی می شوند و آن گاه، به بهشت، وارد می گردند».8
همان که کلّه ای در چشمش هست ...

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

بانویی به خدمت پیامبر خدا رسید . پیامبر از او سؤال کرد که همسر کدام یک از مسلمانان است . زن، پاسخ داد که : فلان کس . پیامبر پرسید : «همان که سفیدی ای در چشمش هست؟». زن، برافروخته پاسخ داد : نه، ای پیامبر خدا ! چشم همسر من سالم است . پیامبر خندید و فرمود : « چرا رنجیده شدی؟ مگر کسی هست که در چشمش سفیدی نباشد؟».9

دو تا موز از تو یخچال بیرون بیارید...

بچه­ها دو تا موز از تو یخچال بیرون بیارید. پوست یکی از موزها رو بکنید و هر دو را روی میز بذارید. یک ساعت بعد به موزها سر بزنید. چه می­بینید؟ (پاسخ بچه­ها …) بلکه موزی که پوستش کنده شده سیاه شده و اون یکی موز سالم مونده.بچه­ها می­ دونید که علت سیاه شدن این موز چیه؟ (پاسخ بچه­ ها…) بله آفرین! علتش اینه که پوست موز در واقع حجاب موز است. تا وقتی که موز حجاب دارد، آسیب کمتری می­ بیند، اما زمانی که حجابش برداشته شد، خیلی زود سیاه و خراب می­ شود.خداوند متعال حجاب را برای شما دخترخانم ­ها واجب کرد تا این­که زود سیاه و آلوده نشوید. وقتی حجاب را رعایت می­ کنید و با علاقه چادر بر سر می ­گذارید، در واقع دین و ایمانتان سالم می­ ماند و به جای آن­ که دل­ هایتان سیاه و آلوده شود، دل­ هایی نورانی و پاک پیدا می ­کنید.

 مناره کج اصفهان

میگویند حدود700 سال پیش، در اصفهان مسجدی میساختند.روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند.پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه!کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت : چوب بیاورید ! کارگر بیاورید ! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!!و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!!مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله ! درست شد !!!

تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسیدند ؟!معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم...این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم

عکاس سر کلاس

عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه ها عکس یادگاری بگیره. معلم هم داشت بچه ها رو تشویق می کرد که دور هم جمع شوند.معلم گفت : ببینید چقدر قشنگه که سال ها بعد وقتی همه تون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و بگویید: این احمده ، الان دکتره یا اون مهرداده الان وکیله .یکی از بچه ها از ته کلاس گفت : این هم آقا معلمه خدا رحمت اش کنه!!معلم: بگو ببینم آفریقا جاست؟شاگرد: (با گریه) آقا اجازه، چرا هر وقت یک چیزی گم میشه از من می پرسید!؟معلمی در کلاس علوم از دانش آموزی پرسید:« با دیدن پای این حیوان، نام حیوان را بگو.»دانش آموز هر چه به پایی که در دست معلم بود نگاه کرد، نتوانست پاسخ دهد.معلم پس از مدتی گفت: «بگو اسمت چیه تا برایت یک صفر بگذارم.» دانش آموز  پایش را از کفش درآورد و گفت: «خب، شما هم از روی پای من بگویید اسمم چیه»یک نفر مغازه بادکنک فروشی باز می کنه ولی بعد از مدت کوتاهی ورشکست می شود، چون بادکنکهایش را به شرط چاقو می فروخت .پدر از پسرش پرسید: امتحان ریاضی امروزت چطور بود؟پسر: یکی از جوابهام غلط بود. پدر: معلمتون چند تا سؤال داده بود؟پسر:پنج تا. پدر: این خیلی عالیه، پس بقیه سؤال ها رو درست حل کردی؟ پسر: نه دیگه، اصلا وقت نشد به بقیه نگاه کنم..!!معلم: «سعید، توجه کن! پنجاه تومان نخود، سی تومان لوبیا و چهل تومان گوشت خریدیم. جمعشان چقدر می شود؟» سعید پس از کمی فکر: «یک کاسه آب گوشت حسابی!»اولی: ببخشید با حرف هایم سرشما را درد آوردم. دومی: نه اختیار دارید. من حواسم از همان اول جای دیگر بود!!! 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: خنده های حلال
برچسب‌ها: خنده های حلال