به سر کوچه که رسیدم نور چراغ قوهای را از روبرو دیدم. نفسی کشیدم و ایستادم.می لرزیدم. صدایش را شنیدم شهید ابراهیم هادی بود: خواهر شمایید؟
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، مریم کاظم زاده را اغلب به عنوان همسر شهید اصغر وصالی فرمانده گروه «دستمال سرخها» میشناسند. این معرفی بعد از ساخت فیلم «چ» ابراهیم حاتمی کیا نیز قوت گرفت. اما خانم کاظم زاده پیش از این که با شهید وصالی ازدواج کند جزو معدود زنانی بود که بعد از تشنجات غرب کشور توسط منافقین و حزب بعث، خود را به این منطقه رساند که از هر جهت خطرناک بود، خصوصا برای یک زن. اما مریم کاظم زاده همراه دکتر چمران به این مناطق رفت و گزارشها و عکس های ماندگاری را ثبت کرد. متأسفانه وی سال گذشته به علت بیماری سخت، از دنیا رفت. آنچه در ادامه میخوانید یکی از خاطرات اوست از شهید ابراهیم هادی و حضورش در مناطق جنگی.
با قدمهای تند خودم را به آخر حیاط درمانگاه رساندم. فقط صدای جیرجیرکها می آمد. کنار سنگر نگهبانی که رسیدم نگهبان با اسلحه ژ 3 از پشت سنگر بیرون آمد و با صدای بلند گفت: اسم رمز.
نزدیک سنگرش شدم و با صدای نه چندان کوتاهی گفتم: منم. غریبه نیست. اسم رمز یا اسم شب؟؟
- خواهر شمایید؟ راستش هول شدم ببخشید.
نگهبان ها دو نفر بودند. دو جوان پانزده شانزده ساله ی ریز نقش، هنوز موی صورتشان هم در نیامده بود.
با صدای آرام :گفتم میخوام برم مقر فرماندهی، اونور خیابون.
- الان؟؟
آن چنان تعجبی در صدایش بود که باید من را از رفتن منصرف می کرد. نه می توانست مانع رفتنم، بشود نه می توانست همراهم باشد. یکی از نگهبانها با صدای پایین گفت: اخه الان؟ همه جا تاریکه خواهر.
جوابش را ندادم صدای سگها به وضوح می آمد. تصمیمم را گرفته بودم. اگر نمی رفتم ترسم لو می رفت. قدم به خیابان گذاشتم صدای سگها نزدیک تر شد. ترسیدم. برگشتم. به پشت گونی های سنگر نگهبانی که رسیدم از نگهبان پرسیدم: چراغ قوه دارید؟
پیش خودم فکر کردم شاید نگهبان بخواهد با اسلحه و چراغ قوه من را از عرض خیابان بگذراند. اما نگهبان سریع چراغ قوه کوچک فلزی که روی سطح نور دهیش با ماژیک آبی رنگ شده بود مقابلم گرفت و گفت: بفرمایید. فقط نورش را بندازید پایین.
دیگر شک نکردم. پا به خیابان گذاشتم و کسی هم مانع رفتنم نشد. سیاهی شب همه جا پخش شده بود. از دور صدای انفجار خمپاره و توپ و عوعو سگها با هم قاطی شده بودند. پا که به خیابان گذاشتم وسط خیابان نرسیده بودم که سگها به دو آمدند و محاصره ام کردند. نیمه خیابان که رسیدم فقط سگها را دورم میدیدم. چهار یا پنج تا بودند. اگر دستم را تکان می دادم به سر و تنه سگها می خورد. از برق چشمهایشان می فهمیدم که سگهای نزدیکتر، روی دو پایشان بلند شدند.
سگهای دورتر چهار دست و پا این طرف و آن طرف می رفتند. پوزه هایشان باز بود و عوعو می کردند. آن قدر ترسیده بودم که یادم رفت چراغ قوه را روشن کنم. نه راه برگشت داشتم و نه توان رفتن به جلو. چشمهایم که افتاد در چشمهای قرمز سگ، دیگر هیچ صدایی نشنیدم. فقط سعی کردم خودم را بکشانم آن طرف خیابان. دهان باز سگها و دندان نیش زرد رنگشان را میدیدم یادم آمد چند روز پیش جنازه چند شهید و سرباز عراقی را سگها تکه پاره کرده بودند.
نمیدانستم اول دستم را می کنند یا شکمم را پاره می کنند. فقط یک لحظه یادم افتاد که شنیده بودم: وقتی حیوانی خواست حمله کند اگر آیه آخر سوره کهف خوانده شود امان حتمی است. اما من آیه آخر سوره کهف را نمی دانستم.
چشمهایم را بستم. اول از دلم گذشت، بعد به زبان آوردم و تند طوری که خودم صدای لرزانم را می شنیدم گفتم خدایا آیه آخر سوره کهف. خدایا خودت می دانی آیه آخر سوره کهف...
خودم را کشاندم به آن طرف خیابان وا رفتم. پاهایم میلرزیدند تمام بدنم. می لرزید دهانم خشک شده بود چراغ قوه را به سختی روشن کردم و نورش را انداختم به زمین. سگها دیگر دنبالم نیامدند. فاصله محل اقامت من با همسرم یک خیابان بود و حدود پنج یا شش متر طول یک کوچه باریک. به سر کوچه که رسیدم نور چراغ قوهای را از روبرو دیدم. نفسی کشیدم و ایستادم. نور چراغ قوه ام را کمی بالا گرفتم، می لرزیدم.
صدایش را شنیدم ابراهیم هادی بود: خواهر شمایید؟ شما اینجا چه کار می کنید؟
صدایم کمی میلرزید. ازتون بی خبر بودم با چی اومدین اینجا؟ همانطور که طول کوچه را می رفتم گفتم: با آیه آخر سوره کهف. اما آیه آخر سوره کهف که برای در امان ماندن از شر حیوانات نیست...
انتهای پیام/
نظرات شما عزیزان: