داستان
۱- سه نفر در غار
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: سه نفر از بنی اسرائیل با یکدیگر هم سفر شدند و به مقصدی روان شدند. در بین راه باری ظاهر شد و باریدن آغاز نمود، خود را پناهنده به غاری نمودند.
ناگهان سنگی درب غار را گرفت و روز را بر آنان چون شب، ظلمانی ساخت. راهی جز آنکه به سوی خدا روند نداشتند. یکی از آنان گفت خوب است کردار خالص و پاک خود را وسیله قرار دهیم، باشد که نجات یابیم، و هر سه نفر این طرح را قبول کردند.
یکی از آنان گفت: پروردگارا تو خود می دانی که من دختر عمویی داشتم که در کمال زیبائی بود، شیفته و شیدای او بودم، تا آنکه در موضعی تنها او را یافتم، به او در آویختم و خواستم کام دل برگیرم که آن دختر عمو سخن آغاز کرد و گفت: ای پسر عمو از خدا بترس و پرده عفت مرا مدر. من به این سخن پای بر هوای نفس گذاردم و از آن کار دست کشیدم، خدایا اگر این کار از روی اخلاص نمودهام و جز رضای تو منظوری نداشتم، این جمع را از غم و هلاکت نجات ده ناگاه دیدند آن سنگ مقداری دور شد و فضای غار کمی روشن گردید.
دومی گفت: خدایا تو می دانی که من پدر و مادری سالخورده داشتم، که از پیری قامتشان خمیده بود، و در همه حال به خدمت آنان مشغول بودم شبی نزدشان آمدم که خوراک نزد آنان بگذارم و برگردم، دیدم آنان در خوابند، آن شب تا صبح خوراک بر دست گرفته نزد آنان بودم و آنان را از خواب بیدار نکردم که آزرده شوند.
پروردگارا اگر این کار محض رضای تو انجام دادم، در بسته به روی ما بگشا و ما را رهائی ده؛ در این هنگام مقداری دیگر سنگ به کنار رفت سومی عرض کرد: ای دانای هر نهان و آشکارا، تو خود می دانی که من کارگری داشتم؛ چون مدتش تمام شد مزد وی را دادم، و او راضی نشد و و بیش از آن اندازه طلب مزد میکرد، و از نزدم برفت.
من آن وجه را گوسفندی خریداری کرم و جداگانه محافظت مینمودم که در اندک زمان بسیار شد. بعد از مدتی آن مرد آمد و مزد خود را طلب نمود. من اشاره به گوسفندان کردم. آن گمان کرد که او را مسخره میکنم؛ بعد همه گوسفندان را گرفت و رفت.
پروردگارا اگر این کار را برای رضای تو انجام دادهام و از روی اخلاص بوده، ما را از این گرفتاری نجات بده. در این وقت تمام سنگ به کناری رفت و هر سه با دلی مملو از شادی از غار خارج شدند و به سفر خویش ادامه دادند.
۲- علی علیه السلام بر سینه عمرو
عمرو بن عبدود شجاعی بود که با هزار سوار و مرد جنگی برابری میکرد. در جنگ احزاب مبارز طلبید، هیچ کس از مسلمین جراءت مبارزه با او را نداشت. تا اینکه حضرت علی علیه السلام خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله آمد و اجازه مبارزه با او را پیشنهاد کرد. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: این عمرو بن عبدود است.
حضرت عرض کرد: من هم علی بن ابیطالبم. و به طرف میدان حرکت کرد و مقابل عمرو ایستاد.
بعد از مبارزه حساس، عاقبت علی علیه السلام عمرو را بر زمین انداخت و بر روی سینه او نشست
صدای فریاد مسلمین بلند شد و پیوسته به پیامبر صلی الله علیه و آله میگفتند: یا رسول الله صلی الله علیه و آله بفرمایید علی علیه السلام در کشتن عمرو تعجیل نماید.
پیامبر صلی الله علیه و آله میفرمود: او را به خود واگذارید، او در کارش داناتر از دیگران است. هنگامی که سر عمرو را حضرت جدا نمود، خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله آورد. فرمود: یا علی علیه السلام چه شد که در جدا کردن سر عمر توقف نمودی؟
عرض کرد: یا رسول الله صلی الله علیه و آله موقعی که او را بر زمین انداختم مرا ناسزا گفت: من غضبناک شدم، ترسیدم اگر در حال خشم او را بکشم، این عمل از من به واسطه تسلی خاطر و تشفی نفس صادر شود، ایستادم تا خشمم فرو نشست آنگاه از برای رضای خدا و در راه فرمانبرداری او سرش را از تن جدا کردم.
آری برای این اخلاص و مبارزه با ارزش، پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:
(شمشیر علی در روز جنگ خندق با ارزش تر از عبادت جن و انس است.)
۳- شیطان و عابد
در بنی اسرائیل عابدی بود به او گفتند: در فلان مکان درختی است که قومی آن را میپرستند. خشمناک شد و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را قطع کند. ابلیس به صورت پیر مردی در راه وی آمد و گفت: کجا میروی؟
عابد گفت: میروم تا درخت مورد پرستش مردم را قطع کنم، تا مردم خدای را نه درخت را بپرستند.
ابلیس گفت: دست بدار تا سخنی باز گویم. گفت: بگو، گفت: خدای را رسولانی است اگر قطع این درخت لازم بود خدای آنان را میفرستاد. عابد گفت: ناچار باید این کار انجام دهم.
ابلیس گفت: نگذارم و با وی گلاویز شد، عابد وی را بر زمین زد. ابلیس گفت: مرا رها کن تا سخن دیگری برایت گویم، و آن این است که تو مردی مستمند هستی اگر ترا مالی باشد که بکارگیری و بر عابدان انفاق کنی بهتر از قطع آن درخت است.
دست از این درخت بردار تا هر روز دو دینار در زیر بالش تو گذارم.
عابد گفت: راست می گویی، یک دینار صدقه میدهم و یک دینار بکار برم بهتر از این است که قطع درخت کنم؛ مرا به این کار امر نکردهاند و من پیامبر صلی الله علیه و آله نیستم که غم بیهوده خورم؛ و دست از شیطان برداشت.
دو روز در زیر بستر خود دو دینار دید و خرج مینمود، ولی روز سوم چیزی ندید و ناراحت شد و تبر برگرفت که قطع درخت کند.
شیطان در راهش آمد و گفت: به کجا میروی؟ گفت: میروم قطع درخت کنم، گفت: هرگز نتوانی و با عابد گلاویز شد و عابد را روی زمین انداخت و گفت: بازگرد و گرنه سرت را از تن جدا کنم.
گفت: مرا رها کن تا بروم؛ لکن بگو چرا آن دفعه من نیرومندتر بودم؟
ابلیس گفت: تو برای خدا و با اخلاص قصد قطع درخت را داشتی لذا خدا مرا مسخر تو کرد و این بار برای خود و دینار خشمگین شدی، و من بر تو مسلط شدم.
۴- مخلص دعایش مستجاب شود
(سعید بن مسیب) گوید: سالی قحطی شد و مردم به طلب باران شدند.
من نظر افکندم و دیدم غلامی سیاه بالای تپه ای بر آمد و از مردم جدا شد به دنبالش رفتم و دیدم لبهای خود را حرکت میدهد، و هنوز دعای او تمام نشده بود که ابری از آسمان ظاهر شد.
غلام سیاه چون نظرش بر آن ابر افتاد، حمد خدا را کرد و از آنجا حرکت نمود و باران ما را فرو گرفت به حدی که گمان کردیم ما را از بین خواهد برد.
(من به دنبال آن غلام شدم، دیدم خانه امام سجاد علیه السلام رفت. خدمت امام رسیدم و عرض کردم: در خانه شما غلام سیاهی است، منت بگذارید ای مولای من و به من بفروشید.)
فرمود: ای سعید چرا به تو نبخشم؛ پس امر فرمود: بزرگ غلامان خود را که هر غلامی که در خانه است به من عرضه کند پس ایشان را جمع کرد، ولی آن غلام را در بین ایشان ندیدم.
گفتم: آن را که من میخواهم در بین ایشان نیست فرمود: دیگر باقی نمانده مگر فلان غلام، پس امر فرمود: او را حاضر نمودند. چون حاضر شد دیدم او همان مقصود من است گفتم: مطلوب من همین است.
امام فرمود: ای غلام، سعید مالک توست همراهش برو. غلام رو به من کرد و گفت: چه چیزی ترا سبب شد، که مرا از مولایم جدا ساختی؟
گفتم: به سبب آن چیزی که از استجابت دعای باران تو دیدم. غلام این را شنید دست ابتهال به درگاه حق بلند کرد و رو به آسمان نمود و گفت:
ای پروردگار من، رازی بود مابین تو و من، الان که آن را فاش کردی پس مرا بمیران و به سوی خود ببر.
پس امام علیه السلام و آن کسانی که حضار بودند از حال غلام گریستند و من با حال گریان بیرون آمدم چون به منزل خویش رفتم رسول اما آمد و گفت اگر میخواهی به جنازه صاحبت حاضر شوی بیا..!!
با آن پیام آور برگشتم و دیدم آن غلام وفات کرد.
۵- درخواست حضرت موسی علیه السلام
حضرت موسی علیه السلام عرض کرد: خداوندا میخواهم آن مخلوق را که خود را خالص برای یاد تو کرده باشد و در طاعتت بی آلایش باشد را ببینم.
خطاب رسید: ای موسی علیه السلام برو در کنار فلان دریا تا به تو نشان بدهم آنکه را میخواهی. حضرت رفت تا رسید به کنار دریا: دید درختی در کنار دریاست و مرغی بر شاخه ای از آن درخت که کج شده به طرف دریا نشسته است و مشغول به ذکر خداست. موسی از حال آن مرغ سؤ ال کرد. در جواب گفت: از وقتی که خدا مرا خلق کرده، است در این شاخه درخت مشغول عبادت و ذکر او هستم و از هر ذکر من هزار ذکر منشعب میشود.
غذای من لذت ذکر خداست. موسی سؤ ال نمود: آیا از آنچه در دنیا یافت میشود آرزو داری؟ عرض کرد: آری، آرزویم این است که یک قطره از آب این دریا را بیاشامم. حضرت موسی تعجب کرد و گفت: ای مرغ میان منقار تو و آب این دریا چندان فاصله ای نیست، چرا منقار را به آب نمیرسانی؟ عرض کرد:
میترسم لذت آن آب مرا از لذت یاد خدایم باز دارد. پس موسی از روی تعجب دو دست خود را بر سر زد.
نظرات شما عزیزان: