با حملهی بچّهها خط شکسته شد. اگرچه به خاطر خیانت جاسوسان عدهی زیاد شهید شدند، ولی نیروهای گردان ما آنطور عمل کردند که از یک گردان خط شکن انتظار میرفت. هر وقت به یاد میآورم که چطور خالصانه و عاشقانه جلو میرفتند، از خودم میپرسم: «آیا باز هم میتوانم با چنین مردان و انسانهای عاشقی رو به رو شوم. آنهایی که جانشان را کف دستشان میگذاشتند و جلو میرفتند؟»
متأسفانه شهید پایدار در این عملیّات به سختی مجروح شد. تیر به شکمش خورده بود و شکمشان را پاره کرده بود. تمام لباسهایش خونی شده بود و باز هم خون از او میرفت. بچّههای گردان جلو دویدند و شهید پایدار را روی برانکارد گذاشتند تا به عقب منتقلش کنند. ولی شهید فریاد زد: «نه! مرا به عقب برنگردانید.»
یکی از بچّهها گفت: «ولی اگر همینطور خون از شما برود، به مشکل برمیخورید.»
ایشان باز هم اصرار کرد و گفت: «نگران نباشید، من میتوانم تحمل کنم.»
خودم را بالای سرش رساندم و پرسیدم: «آخر این اصرار عجیب برای چیست؟ چرا نمیگذارید شما را به عقب منتقل کنند؟ هیچ میدانید اگر همینطور خونریزی کنید، ممکن است تلف شوید؟»
با تمام توانی که برایش مانده بود، دستم را گرفت و به چشمهایش نگاه کرد. چنان خواهشی در چشمهایش بود که نتوانستم تحمل کنم و سرم را پایین انداختم. صدایش از ضعف میلرزید و میگفت: «باید بمانم تا از نتیجهی کار با خبر شوم. تا خط تثبیت نشود، اجازه نمیدهم که مرا از اینجا ببرید.»[۱]
فرماندهی و مدیریّت، شهید محمود پایدار، ص ۹۸ و ۹۹٫
[۱]– گردان نیلوفر، صص ۷۱-۷۰٫
نظرات شما عزیزان: