ضرب المثل شماره (1): حرف حق را باید زیر لحاف گفت
در ایام قدیم پادشاه مزدور و مستبدی در یک اقلیمی زندگی می کرد. این پادشاه با آن که خیلی جدی بود اما علاقه خیلی زیادی به بازی شطرنج داشت. به همین خاطر در همه مهمانی ها به خاطر او اغلب بساط شطرنج بر پا بود.
شاه با همه شطرنج بازهای حرفه ای بازی می کرد و آن ها را شکست می داد و به همین خاطر همیشه در این بازی احساس غرور می کرد و به خودش افتخار می کرد. البته اصل قضیه چیز دیگری بود؛ شاه گرچه شطرنج را خیلی دوست داشت اما شطرنج باز مبتدی ای بود.
به همین خاطر دیگران برای این که او ناراحت نشود، طوری بازی شطرنج را پیش می بردند که خودشان کیش و مات بشوند و شاه مستبد خوشحال شود.
در میان اطرافیان شاه، فقط یک نفر بود که ملاحظه ی شاه را نمی کرد؛ او، دلقک دربار بود. کار دلقک در دربار این بود که با انجام کارهای خنده دار شاه را بخنداند؛ به همین دلیل دلقک همیشه دور و بر شاه بود و کارهایی می کرد که باعث شادمانی و تفریح شاه شود یک روز که حوصله ی شاه سر رفته بود، به دلقکش گفت: «بیا یک دست شطرنج بازی کنیم»
دلقک گفت: «به یک شرط»
شاه گفت: «چه شرطی؟»
دلقک گفت: «به این شرط که وقتی باختی، جر نزنی.»
شاه گفت: «من بیازم؟! آن هم به تو، دلقک بی خاصیت خودم؟ تمام شطرنج بازان حرفه ای و بزرگ در برابر من لنگ می اندازند؛ آن وقت تو فکر میکنی که از من می بری؟»
دلقک گفت: «این گوی و این میدان، ببینیم و تعریف کنیم.»
شاه و دلقک مشغول بازی شدند. چیزی نگذشت که شاه متوجه شد هیچ راهی برای اما حرکت دادن مهره هایش ندارد. دلقک با صدای بلند و بی شرمانه شروع به خندیدن کرد و گفت: «کیش!»
شاه که باور نمی کرد بازی را به دلقکش ببازد، عصبانی شد و تمام مهره های شطرنج را به سمت دلقک پرتاب کرد. صدای آخ و اوخ دلقک بلند شد و گفت: « دیدی گفتم تو اهل جر زدن هستی؟».
شاه وقتی متوجه شد که کم آورده است سعی کرد به خودش مسلط شود و هیجانش را کنترل کند سپس رو به دلقک کرد و گفت: «اصلا این دست قبول نبود؛ چون من فکر نمی کردم تو شطرنج بلد باشی و من هم بد بازی کردم یک دست دیگر بازی کنیم تا بفهمی من چه کسی هستم.»
دلقک گفت: «به دو شرط»
شاه گفت: «خب؛ شرط ها را بگو»
دلقک گفت: «شرط اول این که جر نزنی و شرط دوم این که اگر من بردم، در یک مهمانی بزرگ به همه بگویی دوبار از من باخته ای.»
شاه قبول کرد و این بار با حواس جمع مشغول بازی شد. او تمام سعی خودش را کرد که بازی را ببرد. برای حرکت دادن هر مهره ای کلی فکر می کرد. با این که چند بار دست به مهره شد، حرکتش را عوض کرد. با تمام این کارها و دقت ها نتوانست کاری از پیش ببرد.
اواخر بازی دلقک مهره ای را جا به جا کرد و با عجله رفت گوشه ای خوابید و لحافی را روی خودش کشید. شاه که از این رفتار دلقک چیزی سر در نمی آورد، پیش دلقک رفت و گفت: «این دیگر چه بازی ای است که از خودت در می آوری؛ حالا وقت دلقک بازی و شوخی نیست. بلند شو بیا بازی را ادامه بدهیم»
دلقک گفت: «از اینجا تکان نمی خورم.»
شاه گفت: «آخر چرا، مگر چه شده است؟»
دلقک گفت: «قربانت گردم. خواستم حرفی را به عرضتان برسانم، این بود که چپیدم زیر لحاف»
شاه گفت: «هر چه می خواهی بگو لحاف را کنار بینداز و حرفت را بزن. زیر لحاف که جای حرف زدن نیست.»
دلقک گفت: «نه قربان؛ حرف حق را باید زیر لحاف گفت تا آدم از ضربه ی مهره های شطرنج در امان باشد.»
شاه گفت: «باشد، همان جا که هستی حرفت را بگو»
دلقک گفت: «باید به عرضتان برسانم که شما بازی را باخته اید. کیش و مات!» شاه با عجله به طرف صفحه ی شطرنج رفت. دلقکش راست می گفت. او بازی را باخته بود. پرتاب کردن مهره ها هم به طرف کسی که زیر لحاف بود، فایده ای نداشت.
از آن روزگاران به بعد هر وقت شرایط برای گفتن حرف حق و راست مناسب نباشد، مردم به شوخی می گویند:
«حرف حق را باید زیر لحاف گفت.»
نظرات شما عزیزان: