همه را شکل یار میبینم، پیرزن را نگار میبینم
دائم از غصه میزنم بر سر
زندگی مشکل است بی دلبر
دوستانم پدر شدند ولی
بنده هستم هنوز بی همسر
پیرمردی مجردم که همه
میدهندم نشان به یکدیگر
پسر پیر داند ارزش زن
پیردختر هم ارزش شوهر
وای بر من، خروس با مرغ است
شدهام از خروس هم کمتر
نه جگر دارم و نه دندانی
بس که دندان گذاشتم به جگر
گرچه در بین جمع خاموشم
دارم آتش به زیر خاکستر
گفت یک بچۀ دبستانی:
میم مثل چه؟ گفتمش: محضر
با تو از راز خویش میگویم
گرچه آن را نمیکنی باور
همه را شکل یار میبینم
پیرزن را نگار میبینم
همه عمر در تعب بودن
از غم و غصه جان به لب بودن
با هزاران کمال و فضل و ادب
بین افراد بی ادب بودن
از مرضهای سخت در بستر
روز و شب در تنور تب بودن
با یکی از اجنه تنهایی
کنج یک غار، نصف شب بودن
در جهنم هزار و ششصد سال
با ابوجهل و بو لهب بودن
هست اینها و بدتر از اینها
بهتر از مثل من عزب بودن
همه را شکل یار میبینم
پیرزن را نگار میبینم
گفت شخصی که زن مگیر ای خل
چونکه بدبخت میشوی بالکل
وضع ما را ببین و عبرت گیر
بچه جان، گر که نیستی منگل
گفتم: از حال من چه میدانی؟
خرت الان گذشته است از پل
مرد باید کنار زن باشد
فاز کاری نمیکند بی نل
از برم میگذشت پیرزنی
گفتمش: جان من فدات ای گل
همه را شکل یار میبینم
پیرزن را نگار میبینم
خواب دیدم شبی که زن دارم
کت و شلوار نو به تن دارم
جشن برپا شده است و از هر سو
میهمانان مرد و زن دارم
جای یک زوجه شانزده زوجه
جای ماشینْ عروس ون دارم
وقتی از خواب پا شدم دیدم
جامهای کهنه بر بدن دارم
نه کتی در برم نه شلواری
نه اگر جان دهم کفن دارم
نشود مبتلا کسی یا رب
به چنین حالتی که من دارم
همه را شکل یار میبینم
پیرزن را نگار میبینم
دوش رفتم به سوی خانه وی
زنگشان را فشار دادم هی
عوض گل رسید بوته خار
جای او در گشود مادر وی
گفتم: ای نازنین قبولم کن
به غلامی، که عمر من شد طی
گفت: هستی نجیب؟ گفتم: هان
گفت: مؤمن چطور؟ گفتم: اِی ی ی
گفت: کار تو چیست؟ گفتم: هیچ
گفت: سرمایۀ تو؟ گفتم: هی ی ی
گفت: پس بیش از این مکن اصرار
گفت: پس بعد از این مشو پاپی
گفتم: ای بر سرت بلا بارد
صبر بر این بلا کنم تا کی؟
همه را شکل یار میبینم
پیرزن را نگار میبینم
«درد عشقی کشیدهام که مپرس
زهر هجری چشیدهام که مپرس»
بارها از دهان مادر او
فحشهایی شنیدهام که مپرس
پدرش چون دویده دنبالم
تا بدانجا دویدهام که مپرس
هر کجا گفتهاند: مادر زن
طوری از جا پریدهام که مپرس
حال از درد عشق افتاده
مرضی در دو دیدهام که مپرس
همه را شکل یار میبینم
پیرزن را نگار میبینم
چون به تن میکنند جامه تنگ
شده چادر برای زنها ننگ
در خیابان لباسها دارند
با بدنها نبرد تنگاتنگ
تا بگویی که این چه ترکیبی است
میشوی بیکلاس و بی فرهنگ
در چنین دورهای که هر ده ما
شده مانند شهرهای فرنگ
تا زمانی که پیر صد ساله
صورتش خوشگل است و رنگارنگ
همه را شکل یار میبینم
پیرزن را نگار میبینم
حشمت آید به چشم من نسرین
قدرت آید به چشم من پروین
بشنو اکنون حکایتی جالب
گر نداری به حرف بنده یقین
میگذشتم ز کوچهای دیدم
برگی از یک مجله روی زمین
روی آن عکسی از دو دختر بود
چهرۀ هر دو عین حورالعین
نیم ساعت به دیدۀ حیرت
خیره بودم بر آن ورق همچین
زنی آمد که چیست این؟ گفتم:
چه بگویم خودت بیا و ببین
روی زیبای حوریان بهشت
کرده است این مجله را تزئین
گفت یارو: خدا شفا دهدت
باشی از این به بعد بهتر از این
این که عکس فرشته میبینی
هست عکس لنین و استالین
گفتم: امروز چون تو میبینم
همه را ای نگار ماهجبین
گفت: بس کن نگار سیری چند؟
شدهای پاک خل منم افشین
همه را شکل یار میبینم
پیرزن را نگار میبینم
شاعر : محمد نظری ندوشن
نظرات شما عزیزان: