فصل اول: از ولادت تا وفات
1 . خاندان
مردم دیندار و شریعتمدار خمین 1، یوسف خان کمره ای را از سوی خود نیابت دادند که به نجف رفته عالمی عامل و مجتهدی روشن بین را با خود به خمین آورد تا امور شریعت و اداره معیشت آنان را به عهده گیرد . یوسف خان که خود از عالمان آن دیار بود، در نجف اشرف از میان عالمان آن شهر علوی، علامه سید احمد موسوی مشهور به "هندی" را یافت که نشان سیادت و شرافت در جبین او پیدا بود . او به "هندی" شهرت یافته بود از آن رو که سالها پیش از این نیای بزرگوارش به انگیزه تبلیغ دین و آیین از نیشابور به کشمیر هجرت کرده بود . پدر سید احمد در همان جا (کشمیر) شاهد شهادت را در آغوش گرفت و از آن پس به رسم و سپاس مردم هند به "دینعلی شاه" لقب گرفت . آن شهید بزرگوار (پدر سید احمد) از نوادگان میرحامد حسین، صاحب عبقات الانوار است .
سید احمد موسوی (هندی) پس از شهادت پدر، کشمیر را به قصد نجف ترک گفت و به مقام بلند اجتهاد و فقاهت در همین شهر مقدس دست یافت . او که علم را به انگیزه خدمت به دین آموخته بود، در برابر دعوت یوسف خان کمره ای، از خود مقاومتی نشان نداد و چونان اجداد بزرگوارش، نجف را به قصد تبلیغ دین پشت سر نهاد و روی به دیار خمینی ها کرد . در خمین با سکینه، خواهر یوسف خان عقد همسری بست و بعد از سه دختر، خداوند به او فرزندی داد که نامش را مصطفی نهاد .
سید مصطفی، مقدمات را در خمین نزد میرزا احمد خوانساری آموخت . میرزا احمد از نوادگان مرحوم حیدربن محمد خوانساری مولف زبدة التصانیف است . علاقه و ارتباط نزدیک استاد و شاگرد، آنان را خویشاوند نیز کرد و سید مصطفی دختر میرزا احمد را که پیش از ازدواج "حاجیه خانم" نام داشت و پس از آن، در خانه سید مصطفی هاجر صدا زده می شد . به همسری برگزید . مرحوم سید مصطفی موسوی که در خمین او را آقای موسوی و یا آسید مصطفی و یا آسید هندی خطاب می کردند، اندکی پس از ازدواجش با هاجر، راهی اصفهان شد تا تحصیلات خود را در آنجا ادامه دهد . پس از مدتی، همراه همسر و نخستین فرزندش (مولود آغا) به نجف و سامرا هجرت کرد و بیش از پنج سال از محضر بزرگانی، همچون مرحوم میرزای شیرازی در سامرا سود برد . بازگشتش را به خمین که به دعوت مردم آن شهر بوده است، سال 1312ه . ق . برابر با 1274 ه . ش در خاطره ها ثبت کرده اند . 2
چهره ای که از سید مصطفی در خاطره های مربوط به آن زمانها، ترسیم می شود، سیمای عالمی غیرتمند و مردمی است که شهامت و شجاعت او، بارها کام خانهای خمین و اطراف آن را تلخ کرده بود . مقاومت در برابر زورگویان حکومتی که همگی حامیان خانهای آن روز بودند، و حمایتهای جوانمردانه سید مصطفی از مظلومان شهری و روستایی، عرصه را بر زمین داران خمین تنگ کرده بود و راهی جز به شهادت رساندن آن عالم بزرگوار، پیش پای خود ندیدند . زمانه و زمینه های شهادت سید مصطفی، نمایی روشن از همه جای ایران بود . حکومت مرکزی به غایت ضعیف و ناتوان شده بود . شاه قاجار (مظفرالدین شاه) اداره کشور را به کسانی بی کفایت تر از خود سپرده بود و خود همه وقت و توان و ثروت دولتی اش را صرف معالجه خود می کرد . بابت چندین سفر به اروپا و معالجه مزاج علیلش، کشور را به چندین بانک خارجی مقروض کرد و اوضاع و احوال برخی شهرهای ایران، از جمله خمین و گلپایگان و سلطان آباد (اراک) بسیار بد گزارش می شد . هرکس که ثروتی و زمینی و چند حلقه چاه داشت، تفنگچی نیز استخدام می کرد . زور و ستم، تنها زبانی بود که خوانین و حکومتی ها با آن تکلم می کردند و مردم را به شنیدن و تمکین در برابر خود، می خواندند .
در چنین اوضاع و احوالی آقا مصطفی تصمیم گرفت با عضدالسلطان والی سلطان آباد، دیدار و گفتگو کند . بامداد روز جمعه، دوازدهم ذی قعده سال 1320، پس از خواندن نماز صبح، خمین را همراه چند تن همراه و محافظ، به قصد اراک ترک گفت . در یک فرسنگی آبادی حسن آباد، خستگی راه را از تن می ریختند که دو سواره پیش روی آنان ظاهر شدند: جعفرقلی خان و رضاقلی سلطان، سلام کردند . یکی از آن دو مشک آبی را از خرجین اسب بیرون آورد و به آقا مصطفی تعارف کرد . سید، آن دو را می شناخت و حتی به تقاضای آنان برای همراه شدن با او در این سفر، پاسخ رد داده بود . گویا از جایی شنیده بود که آن دو قصد جانش را کرده اند . به رسم ادب، قدری از آن آب را نوشید و هنوز مشک را پایین نیاورده بود که دو تیر قبا و قلبش را دریدند . قاتلان سید، از معرکه گریختند و مدتی اجرای عدالت را در حق خود به عقب انداختند . همراهان سید شهید، با اندوه فراوان پیکی را به سلطان آباد (اراک) فرستادند و خبر شهادت عالم خمین را به مردم رساندند . جمعیتی انبوه به استقبال جسم خونین سید مصطفی به دروازه شهر هجوم آوردند و معتمدالسادات، عالم بزرگ اراک تحت الحنک به دوش انداخت و کفش از پای در آورد و جنازه را از پشت اسب بر دوش مردم نهاد، مراسم کفن و دفن همان جا صورت پذیرفت . 3 اراک به سوگ نشست و علمای تهران در عزای سید مصطفی گزارشهایی اندوهگینانه از شهرهای کوچک به مردم دادند . اصفهان و گلپایگان و خوانسار تا چهلمین روز شهادت آن عالم جلیل القدر و مظلوم، پی در پی مجلس سوگ برپا کردند . اما خمین را آشوبی دیگر بود و پیر و جوان آن بر سر و سینه می کوبیدند . هاجر، همسر داغدارش از همه بی تاب تر بود . سید مرتضی پسر مهتر شهید، به پشت بام برج پناه برده بود که در آنجا اشک بریزد و از همان جا دید که مردم خانه های جعفرقلی خان و رضاقلی سلطان را در آغوش خشم خود می سوزانند .
امین سلطان، صدر اعظم مظفرالدین شاه برای اعاده حیثیت به حکومت آشفته قاجار، سردار حشمت را ماموریت داد که قاتلان سید مصطفی خمینی را قصاص کند . قاتلان به قلعه ای در دو فرسنگی شهر گریختند . فوجی از قشون حکومتی پس از چند روز محاصره قلعه، درهای آن را گشودند و رضاقلی سلطان را مرده یافتند . جعفر قلی خان را همراه با زنی که با او در قلعه بود، دستگیر کرده به تهران فرستادند . از طرف برخی اعیان حکومتی از جمله وزیر خلوت یا همان وزیر دربار ، اقداماتی برای آزاد کردن قاتل صورت گرفت; ولی مردم و علمای شهرهای تهران و اراک سخت برقصاص او پای فشردند . پافشاریهای مردم، علما و فرزندان سید مصطفی دربار را به اعدام جعفرقلی خان مجبور کرد . آیة الله پسندیده که در آن زمان به سید مرتضی شهرت داشت و دوران نوجوانی را می گذراند، ماجرای قصاص قاتل پدرش را این گونه به یاد می آورد:
"در چهارم ربیع الاول 1323 ه . ق . قاتل را برای اعدام به میدان بهارستان بردند . به من و برادرم گفتند به منزل برویم . چون بچه بودیم و متاثر می شدیم، ولی سایرین به میدان رفتند . مطابق رسم آن روزگار، قاتل، میر غضب و شاه [ولیعهد] که همگی در میدان حاضر بودند، لباس قرمز برتن داشتند . سر جعفرقلی خان را بریدند ... چند روز بعد از اعدام قاتل، همراهان برای بازگشت به خمین گاری کرایه کردند" . 4
نظرات شما عزیزان: