کد قالب کانون کرامات امام حسین (ع): مقررى گوشت

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان کانون فرهنگی وهنری کریم اهل بیت شهر سلامی و آدرس kanoonemamhassan24.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4606
بازدید دیروز : 1574
بازدید هفته : 7406
بازدید ماه : 21689
بازدید کل : 48444
تعداد مطالب : 2939
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نویسنده : مهدی احمدی واکبر احمدی
تاریخ : سه شنبه 27 تير 1403

زندگی‎نامه حضرت امام حسین (ع)

مرحوم فاضل نبيل وثقه جليل آخوند ملا على محمد طالقانى رضوان اللّه تعالى عليه از يكى از طلابى كه ساكن صحن مطهر حاير آقا ابى عبداللّه الحسين ع بود نقل مى فرمود: يك روزى از روزهائى كه در حجره صحن بوديم و درس مى خوانديم و در اوئل دوران طلبگيم بود امر معاش بر من تنگ شد بقدرى كه تمكن بر خريد قدرى گوشت كه يك شب بپزم و صرف كنم نداشتم و بوى گوشت كه از همسايه هم حجره ايم كه غذا مى پخت بر مشامم مى رسيد بدنم مى لرزيد، يك روز به اين فكر افتادم كه كبوترهاى زياد به صحن و حجره مى آيند و اينها هم كه صاحب و مالكى ندارند زيرا از صحراها مى آيند و صيد كردن حيوان صحرائى هم جايز است . چطور است ، ما از اين كبوترها بجاى گوشت استفاده كنيم و دلى از عزا در آوريم پس تصميم گرفتم كبوترها را صيد كنم ، ريسمانى به در حجره بستم و كبوترى به عادت سابقشان وارد حجره شد و من ريسمان را كشيدم در بسته شد و كبوتر را گرفتم سر آن را بريدم و پرهايش را كنده و او كبوتر را زير ظرفى گذاشتم . كه بعد آن را بپزم و بخورم نزديكيهاى ظهر بود گفتم باخيال راحت يك خواب قيلوله كنم و بعد آن را پخته و بخورم با همين خيال به خواب رفتم يك وقت در عالم رؤ يا ديدم آقا حضرت ابى عبداللّه الحسين ع وارد حجره شد و با حالت خشم آلود و غضبناك به من نگاه مى كند، فرمود: چرا كبوتر را گرفتى و كُشتى ؟! يعنى اين كبوترها هم در پناه من و من صاحبان آنها هستم من از كار زشتى كه كرده بودم از خجالت سرم را زير انداختم و حرفى نزدم ، دوباره حضرت فرمود مگر باتو نيستم چرا كبوتر را گرفتى كشتى ؟! من باز سكوت كردم . حضرت فرمود: دلت گوشت مى خواست كه اين كار را كردى ؟ ديگر اين كار را مكن من روزى يك وُقيه گوشت به تو مى دهم .
من از خواب بيدار شدم در حاليكه از زيادى خجالت لرزان و هراسان و از عمل خود نادم و پشيمان بودم ، پس برخواستم وضوگرفتم و به حرم مقدس آقا حضرت ابى عبداللّه الحسين سيدالشهدا ع رفتم ، و فريضه ظهرين را بعد از زيارت ادا كردم و از عمل خود توبه نمودم بعد به اراده حرم شريف حضرت عباس ع از حرم خارج شدم از بازار كه مى رفتم عبورم به دكان قصابى افتاده تا از در دكان قصابى گذشتم ناگهان قصاب مرا صدا زد اول اعتنائى نكردم دوباره صدا زد گفتم : بله آقا بفرمائيد با بنده كارى داشتيد. گفت بيا گوشت بگير گفتم نمى خواهم گفت چرا؟ گفتم پول ندارم گفت از تو پول نمى خواهم گوشت را در ترازو گذاشت و وزن كرد و گفت از امروز به بعد روزى يك وُقيه گوشت پيش من دارى مى توانى بيايى ببرى و چند بار تاكيد كرد.
گوشت را گرفته آوردم حجره پختم و يكى از همسايگان حجره را هم دعوت نمودم و باهم خورديم و بعد از من سؤ ال كرد از كجا آوردى به او گفتم يك نفر روزى يك وقيه گوشت قرار داده و كه به من بدهد و آن هم براى من زياد است . گفت : ما كه باهم همسايه هستيم گوشت از تو و ساير چيزها مثل نان و مخلفات ديگر پاى من و باهم سر يك سفره مى نشينيم . گفتم مانعى ندارد و تا مدتها زندگى ما بر اين منوال مى چرخيد و كم كم قضيّه گوشت را همه دوستان و آشنايان فهميدند و من هم هواى مسافرت به ايران بسرم افتاد با خود گفتم كه مقررى گوشت خود را تا يكسال بفروشم و پولش را خرج راه كنم .
رفتم يكى از طلبه ها را پيدا كردم و مقررى گوشت را به او فروختم كه سيصدوشصت وقيه گوشت كه نود حقه كربلا مى شد و هر حقه پنج چارك من تبريز مى شد كه مجموع آن يكصد و دوازده من تبريزى و نصف من مى شود فروختم به قيمت معين و معلوم پس آن طلبه را در مغازه آن قصاب بردم و به او گفتم : آن يك وقيه گوشت مقررى را تا مدت يكسال به اين مرد بده . قصاب تا اين حرف را از من شنيد خنديد و گفت آنكس كه مرا امر به اين كار كرده بود منع نمود. تا اين حرف را شنيدم آه سردى از دل پر درد كشيده و برگشتم . چون شب شد مهموم و متفكر خوابيدم مولاى خود آقا حضرت سيد الشهداء ع را در خواب ديدم كه به من نظر مى كنند و فرمود خيال رفتن به ايران را دارى ؟
از خجالت حرفى نزدم و سرم را زير انداختم سپس فرمود خوب خوددانى اگر خواستى بمانى اينجا نان و ماستى پيدا مى شود، اين را فرمود و از خواب بيدار شدم و از عمل خود نادم و پشيمان شدم كه چرا دست خود را از خوان و عطاى آن بزرگوار بريدم . (1)
بهتر زنوكرى تو نبود سعادتى
برتر ز دوستى تو نبود عيادتى
ازجان و دل غلامى توكردم اختيار
باكسى مرا به غيرتو نبود ارادتى
شاها اگر مرا نپذيرى به نوكرى
نبود مرا دگر به جهان هيچ حاجتى
باشم مريض وصل تو در بستر وصال
آيا شود زمن بنمايى عيادتى ؟
من دامنت رهانكنم تا بروز حشر
باشد مرا بسوى تو چشم شفاعتى
خواهم به وقت مرگ به فريادمن رسى
آسان كنى تومشكل من با اشارتى


1- دارالسلام ، ص 507.


منبع: کتاب کرامات الحسینیه (ع) جلد 2، تالیف علی میر خلف زاده


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: مناسبتی