حجّه الاسلام والمسلمين آقاي قاضي زاهدي شاهد يکي از کرامتهاي حضرت معصومه _ سلام الله عليها _ در بيست سال قبل بودند که متن آن به شرح زير است :
مي فرمودند : در حدود بيست سال قبل شبي در حرم مطهّر دعاي توسّل برقرار بود و من در دعاي توسّل شرکت نموده بودم ، در وسط دعاي توسّل برق قطع شد و مدّتي حرم تاريک بود ، تا چراغها روشن شد احساس کردم مردم به نقطه خاصّي در حرم مطهّر _ همانجا که قبر شاه عباس هست _ متوجّه مي باشند ، من نيز به آن نقطه کشيده شدم ،
ديدم يک دختر 17 _ 18 ساله اي را در ميان گرفته اند و همه متوّجه او هستند ، معلوم شد که اين دختر از ده سال پيش به دنبال يک بيماري حادّ و مزمن زبانش گنگ شده بود و براي طلب شفا او را به مشهد مقدّس برده اند و آنجا متوسّل شده اند ،
حضرت امام رضا عليه السلام در عالم رويا فرموده : او را به قم ببريد و اينک او را به قم آورده اند و از عنايات حضرت معصومنه عليهاالسلام زبانش گويا شده و شفاي کامل يافته است .
مرحوم حيدر آقا تهراني ، متخلّص به " معجزه " متوفّاي 1418 هـ . از شاعران شايسته و زاهدان وارسته و صاحب ديوان ارزشمندي در مدايح و مراثي کريمه اهلبيت ، که به عنوان " لمعات عشق " منتشر شده ، در ايّام اقامتش در حوزه علميّه قم به چلّه نشيني پرداخته ، مراتب ترک حيواني را سپري کرده ،در مورد چله نشيني و ترک حيواني (مرحوم علامه مجلسي در کتاب ارزشمند اعتقادات بيان روشن و شفافي دارند ، علاقمندان به آنجا مراجعه فرمايند اعتقادات علامه مجلسي ، ص 54 و 62 ).
اوقات فراغت خود را با اذکار و اوراد واصله از خاندان عصمت و طهارت پر کرده ، تا شبي در حجره خود واقع بين مدرسه فيضيّه و دارالشّفا دچار تب و لرز شديدي شده ، تعادل خود را از دست داده ، خود را در چند قدمي مرگ احساس نموده ، به حضرت معصومه عليها السلام توسّل جسته ، در عالم رويا جام آبي دريافت کرده ، سلامتي خود را بازيافته و همچنان به اذکار و اوراد روي آورده ، تا شبي در عالم رويا به محضر مقدّس حضرت معصومه عليها السلام شرفياب شده ، کريمه اهلبيت او را از ادامه دادن به اذکار و اوارد نهي کرده و فرموده : " اگر رضاي خدا را خواستاري ، فقط واجبات را رعايت کن و ديگر دست از مستحبّات بردار " .
خود مرحوم معجزه در اين رابطه مي گويد : بدين لحاظ است که سالها بر من مي گذرد که از اوراد و اذکار دست برداشته ، به واجبات خود ادامه مي دهم ، زنهار ، زنهار ، هرچه شارع مقدّس فرموده ، آنرا از دست ندهيد ، زيرا اينگونه اوراد و اذکار براي تذکيه قلب و صفاي دل در راه حبّ پروردگار ، تا به جايي مفيد است ، که به جسم زياني نرسد و روح را فرسوده نسازد .
(مطالعه اي در احوال و آثار معجزه ص 39 .)
به صورت متواتر با اسناد مورد اعتماد از يکي از خدّام حرم مطهّر به نام مرحوم سيّد محمّد رضوي نقل شده که گفته : شبي در عالم رويا حضرت معصومه _سلام الله عليها _ را خواب ديدم ، فرمود : " بلند شود چراغ گلدسته ها را روشن کن " .
به ساعت نگاه کردم ديدم چهار ساعت به اذان صبح باقي است ، دوباره خوابيدم ، باز همان رويا تکرار شد . بار سوّم بي بي بر من نهيب زد و فرمود : " مگر به تو نگفتم که بلند شود و چراغهاي گلدسته ها را روشن کن " .
از جاي برخاستم و چراغهاي گلدسته ها را روشن کردم . برف سنگيني آمده بود ، همه جا سفيد پوش بود و هوا بسيار سرد بود .
فردا هوا آفتابي بود ، در صحن مطهّر ايستاده بودم ، ديدم گروهي از زائران با يکديگر صحبت مي کنند و مي گويند : ما چقدر بايد از اين بي بي تشکّر کنيم ، اگر چند دقيقه چراغهاي گلدسته ها ديرتر روشن مي شد ما از سرما تلف شده بوديم .
معلوم شد که اينها در اثر بارش سنگين برف راه را گم کرده بودند و بدون وسيله در وسط بيابان مانده بودند ، وقتي چراغها به فرمان بي بي روشن مي شود ، سمت شهر معلوم مي شود و خود را به شهر مي رسانند و از شرّ سرماي سوزان رهايي مي يابند .
متن اين داستان را از زبان محدّث والامقام ، علاّمه بزرگوار مرحوم ميرزا حسين نوري ، متوفّاي 1320 هـ . مي آوريم . اين واقعه يکي از معجزات باهرات باب الحوائج الي الله حضرت موسي بن جعفر عليه السلام است و حضرت معصومه عليها السلام در اين داستان نقش دارند ، و ميرزاي نوري اين داستان را از شخص صاحب قضيّه _ بدون واسطه _ شنيده و درکتاب گرانسنگ : " دارالسلام " آورده است ، و ما اينک ترجمه آن را به محضر شيفتگان اين خاندان تقديم مي داريم :
يکي از نشانه هاي قدرت پروردگار که دلها را از زنگار شيطان پاکيزه مي سازد اينست که در ايّام مجاورت با حرمين شريفين کاظمين عليها السلام در بغداد يک مرد نصراني به نام " يعقوب " زندگي مي کرد که به بيماري " استسقاء " دچار شده بود .
هر قدر به پزشکان مراجعه مي کرد " نتيجه نگرفت ، تا مرض کاملاً شدّت يافت و او را رنجور ساخت و از پا انداخت .
آن مرد نصراني مي گفت : در آن ايّام من همه اش از خدا مي خواستم که مرا يا شفا دهد و يا به وسيله مرگ از آن مرض رهايي بخشد .
در حدود سال 1280 هـ . بود که شبي روي تخت خوابيده بودم ، در عالم رويا يک آقاي بزرگوار بلند قد و بسيار نوراني را ديدم که در کنار بستر من حضور يافت و تخت مرا حرکت داد و فرمود " اگر بخواهي از اين بيماري شفا پيدا کني ، تنها راهش اينست که به شهر کاظمين مشرّف شوي و کاظمين عليها السلام را زيارت نمايي ، تا از اين مرض رهايي يابي " .
او مي گويد : من از خواب بيدار شدم ، روياي خود را براي مادرم نقل کردم ، مادرم گفت : اين خواب خوابِ شيطاني است ! آنگاه صليب و زُنار(زُنار : کمربندي که زرتشتيان به کمر بندند . و رشته اي متصّل به صليب که مسيحيان به گردن خود آويزند [ فرهنگ معين : ج 2 ص 1748 ] .) آورد و بر گردنم آويخت .
يکبار ديگر به خواب رفتم و در عالم رويا بانوي مجلّله اي را ديدم که سرتاسر بدنش پوشيده بود ، تخت مرا حرکت داد و فرمود :
برخيز که صبح صادق طلوع کرده است ، مگر پدرم با تو شرط نکرد که به زيارت او مشرّف شوي ، تا ترا شفا عنايت کند ؟ "
پرسيدم : پدر شما کيست ؟
فرمود : " امام موسي بن جعفر عليه السلام است " .
پرسيدم شما کيستيد ؟
فرمود : " اَنَا الْمَعْصُومَهُ اُخْتُ الرِّضا عليه السلام "
" من معصومه خواهر حضرت رضا عليه السلام هستم " .
چون از خواب بيدار شدم در حيرت بودم که چه کنم و کجا بروم ؟ به دلم افتاد که به خانه سيّد جليل القدر سيّد راضي بغداد بروم .
به منزل سيّد راضي بغدادي ، واقع در محلّه " رواق " بغداد رفتم ، حلقه در را کوبيدم . از پشت در صدا زد کيستي ؟ گفتم : باز کن .
هنگامي که صداي مرا شنيد ، دخترش را صدا کرد و گفت :
" دخترم در را باز کن ، او يک نفر مسيحي است که مي خواهد به شرف اسلام مشرّف شود " .
هنگامي که در باز شد و به خدمتش شرفياب شدم ، عرض کردم ، از کجا متوجّه شديد که من مسيحي هستم و قصد تشرّف به اسلام را دارم ؟
فرمود : " جدّم _ امام کاظم _ (ع) در عالم رويا به من خبر داده است " .
آنگاه مرا به کاظمين برد ، و در کاظمين به محضر شيخ جليل القدر شيخ عبدالحسين تهراني ( رحمه الله عليه ) رفتيم ، من سرگذشت خود را براي او نقل کردم ، او دستور داد که مرا به حرم مطهّر ببرند .
پس مرا به حرم مطهّر بردند و در اطراف ضريح مقدّس مرا طواف دادند.
در داخل حرم اثري ظاهر نشد ولي چون از حرم بيرون آمدم پس از گذشت اندک زماني عطش بر من غلبه کرد ، آب خوردم و حالم دگرگون شد و بر زمين افتادم .
با همين افتادن همه چيز تمام شد ، و گويي کوهي بر پشت من بود و برداشته شد ، ورم بدنم رفع گرديد و زردي چهره ام به سرخي مبدّل گشت و هيچ اثري از بيماري در وجود من باقي نماند .
به بغداد رفتم که از موجودي خود چيزي براي هزينه زندگي بردارم ، خويشان و بستگانم از سرگذشت من آگاه شدند ، مرا به خانه يکي از اقوام بردند که مادرم آنجا بود و گروهي در آنجا گرد آمده بودند .
مادرم به من گفت : " رويت سياه باد ، رفتي و از دين خود خارج شدي ! " .
گفتم : " مادر ببين ، از مرض و بيماري هيچ اثري نمانده است " .
مادرم گفت : " اين سحر است !! " .
سفير دولت انگلستان که در مجلس حضور يافته بود به عمويم گفت :
" اجازه بدهيد که من او را تاديب کنم ، زيرا امروز او خودش کافر شده ، فردا همه ايل و تبار ما را کافر مي کند !! " .
آنگاه به دستور او مرا لخت کردند و بر روي زمين خوابانيدند و با چيزي که "قرپاچ" (در زبان ترکي استانبولي به شلاّق " قرپاچ " مي گويند ، در عهد امپراطوري عثماني واژه هاي فراوان ، از جمله قرپاچ از ترکي وارد زبان عربي شده است . ) ناميده مي شود بر بدنم نواختند .
قرپاچ عبارت از يک رشته سيم بود که چيزهاي تيزي چون سوزن بر سر سيمها نهاده بودند .
سرتاسر بدنم خون آلود شد ولي اصلاً احساس درد نمي کردم .
خواهرم چون وضع اسفناک مرا مشاهده کرد ، خودش را به روي من انداخت ، تا شلاّق زن ها از من دست کشيدند و به من گفتند : هر کجا که مي خواهي برو .
به سوي کاظمين عليها السلام برگشتم و به خدمت مرحوم شيخ عبدالحسين مشرّف شدم ، شهادتين را به من تلقين کرد ، و من رسماً به شرف اسلام مشرّف شدم.
هنگام عصر بود که از طرف " نامق پاشا " استاندار متعصّب و لجوج بغداد ، فرستاده اي به خدمت شيخ عبدالحسين آمد و نامه اي آورد که در آن نوشته بود :
" يکي از رعيّتهاي ما که تبعه فرنگ است به خدمت شما آمده که وارد اسلام شود او بايد در نزد قاضي حاضر شود و در آنجا آيين اسلام را برگزيند " .
شيخ عبدالحسين فرمود : " بلي آن شخص نزد من آمد و سپس به دنبال کارش رفت " .
مرحوم شيخ مرا مخفي کرد آنگاه مرا به کربلا فرستاد و در آنجا ختنه شدم ، سپس به زيارت نجف اشرف مشرّف شدم . آنگاه توسّط مرد نيکوکاري مرا به اصطهبانات _ از توابع شيراز _ فرستاد .
يک سال تمام در بلاد فارس اقامت نمودم ، آنگاه به عتبات برگشتم .
داستان او در اينجا تمام نمي شود ، بلکه دنباله دارد ، که به جهت اختصار به همين مقدار بسنده مي کنيم ، علاقمندان به متن دارالسّلام مراجعه فرمايند .
(دار السّلام : ج 2 ص 169 _ 171 . )
يک خانم فرهنگي از اهالي مشهد با همسرش به قم منتقل شده و در نيروگاه اقامت گزيده است .
اين بانوي با اخلاص در فراق حرم مطهّر حضرت رضا عليه السلام بسيار محزون بوده ، و گاهي اشک مي ريخته است .
يک روز که شديداً دلش براي حرم باصفاي آن حضرت تنگ شده بود ، به شدّت متاثّر مي شود و ساعتها اشک مي ريزد ، تا خوابش مي برد .
در عالم رويا مي بيند که دو بانوي مجلّله با چادر و نقاب وارد شدند و او را مورد نوازش قرار دادند و فرمودند : چرا غمگين هستي ؟
او در پاسخ عرض مي کند که براي زيارت حضرت رضا عليه السلام دلم تنگ شده است . يکي از اين دو بانو او را دلداري مي دهد و مي فرمايد :
" شما اکنون در قم اقامت داريد و ملتزم هستيد که همه روزه به حرم مطهّر مشرّف شويد ، مثل اين است که در مشهد هستيد ، اينجا و آنجا فرق نمي کند " .
او مي پرسد : بي بي ! شما کي هستيد ؟ مي فرمايد :
" من حضرت معصومه هستم " .
آنگاه نقاب از چهره اش مي گيرد و خانه روشن مي شود .
مي پرسد : اين مخدّره کيست ؟ مي فرمايد : ايشان حضرت فاطمه _ سلام الله عليها _ مي باشند .
اين روياي صادقه را گروهي از دوستان به توسّط خانواده هايشان از اين خواهر فرهنگي براي نگارنده نقل فرمودند .
کرامت بسيار مهّمي نگارنده سطور از اين معدن کرم مشاهده کرده ، که به دلائل مختلف ناگزير است بسيار فشرده و گذرا به آن اشاره کند :
دختري در چندين نقطه از مناطق مختلف کشور دست به اقدامهاي مسلّحانه زده بود ، توسط نيروي انتظامي از او فيلم تهيّه شده بود ، ولي هويّت او به دست نيامده بود .
اين فيلمها ظاهر شده بود ، و در همه شهرها در اختيار نيروي انتظامي قرار گرفته ، و تلاش فراواني براي شناسايي آن دختر انجام پذيرفته بود .
اين فيلمها در تبريز با دختري تشابه وصفي پيدا کرده بود که او از اقوام نزديک نگارنده بود .
نگارنده و ديگر اقوام وابسته ، که از بي گناهي او کاملاً آگاه بودند ، شديداً از اين ماجرا متاثّر بودند و تلاشها بي نتيجه بود ، زيرا فيلمها با آن فرد کمال انطباق را داشت .
يکي از شخصيّتهاي برجسته کشوري که از اين ماجرا آگاهي يافته بود به نگارنده پيغام فرستاد که امشب جمعي از مقامات قضايي منزل ما هستند ، شما در مورد اين حادثه شرحي براي من بنويسيد ، من سعي مي کنم که همين امشب اين شخص مورد نظر آزاد شود .
نگارنده به جهت تاثّر شديد از اين ماجرا ، شرح حادثه را نوشت و براي او فرستاد .
آن شخصيّت برجسته متّهم بود به اين که مورد عنايت حضرت زهرا _ سلام الله عليها _ نيست .
پس از آنکه آن نوشته را به منزل او فرستادم شديداً نادم شدم و گفتم اين چه اشتباهي بود ؟ اگر او موفّق نشود که اين محبّت را در حقّ اين شخص انجام دهد ، وظيفه انساني و اخلاقي ايجاب مي کند که من به خدمت او بروم و از محبّتهايش تشکّر کنم و در اين صورت خوفِ آن دارم که من نيز مورد بي مهري صدّيقه طاهره _ سلام الله عليها _ قرار بگيرم .
به حرم مطهّر مشرّف شدم و در يک حال انقطاع کامل به محضر مقدّس حضرت معصومه _ سلام الله عليها _ عرض کردم : من کمترين غلام اين درگاه هستم و هميشه در کنار سفره شما متنعّم بودم ، شما راضي نشويد که مشکل من از طريق ديگري حل شود .
پس از توسّل فراوان نذري کردم و عرض داشتم : شما دختر باب الحوائج هستيد ، من از شما مي خواهم که اين شخص قبل از غروب آزاد شود ، تا براي اقدام آن آقا زمينه اي باقي نباشد .
در آن لحظه که من در حرم بودم و دستم در شبکه شرافت احتواي کريمه اهلبيت بود ، ساعت چهار و پانزده دقيقه بعداز ظهر روز پنجشنبه بود و درست سه ربع به اذان مغرب باقي بود .
از حرم بيرون آمدم و به منزل رفتم و پيش از اذان به منزل رسيدم ، چون به منزل رسيدم ، بچّه ها دويدند و بشارت دادند که از تبريز اطّلاع دادند که فلاني آزاد شده است .
با تبريز تماس گرفتم و از پدر دختر پرسيدم : چه وقت فلاني آزاد شد ؟ گفت: درست ساعت چهار و رُبع بعداز ظهر بود که تلفني به ما اطّلاع دادند و گفتند که فلاني آزاد است ، بياييد و ببريد .
بلافاصله با بيت آن شخصيّت برجسته تماس گرفتم و گفتم : به ايشان بگوييد در آن مورد اقدام نکنند ، که از فضل خدا آن شخص آزاد شده است .
کساني که با برنامه دادگاهها آشنايي دارند مي دانند که آزادي يک متّهم در بعد از ظهر روز پنجشنبه بيرون از روال عادي است ، ولي از کرامت کريمه اهلبيت ، درست در لحظه اي که دست توسّل به ضريح مطهّر اين بزرگوار در قم چنگ زده بود اين عنايت در تبريز به وقوع پيوست .
پس از آزادي او ، نگارنده براي وفا به نذر ، کتاب کريمه اهلبيت را به رشته تحرير در آورده ، به پيشگاه دختر باب الحوائج تقديم نمود .
نظرات شما عزیزان: