بنویسید مسجد بخوانید سنگر
سنگر را این طور برایمان تعریف کرده اند: محلی برای دفاع از دشمن و پناهگاهی در برابر هجوم او، البته سنگرها، کوچک و بزرگ دارند، که به سنگرهای انفرادی و تجمعی معروفند، سنگر فرماندهی و آموزش و پشتیبانی و امدادرسانی، اطلاعات و سنگرهای انبارمانند برای مهمات و آذوقه هم که متفاوت از دوسنگر قبلی می باشند.
مسجد هم سنگری است برای دفاع از دشمن قسم خورده بنی آدم به نام شیطان. سنگری برای یکدلی و همدلی؛ برای برائت از مشرکین، برای قامت بستن و نوای توحید سردادن، وعده گاهی برای بچه حزب اللهی ها، برای گفتن ها و شنیدن ها، برای یادگیری درس عشق و عاشقی و شاید هم برای دِق دلی خالی کردن و خلوت های انفرادی و معراج نفس های پاک انسانی.
جنگ که شروع شد، نیروی منسجمی توی شهر وجود نداشت، سلاح های به درد بخوری هم توی تشکیلات نوپای سپاه خرمشهر پیدا نمی شد؛ غیر از تعداد انگشت شماری ام یک و ژ3 و آرپی چی 7.
آنهایی که رفتنی بودند و اهل جنگ و این حرف ها نبودند شهر را ترک کرده و یا به قولی «... را بر قرار ترجیح داده» بودند، حتی بعضی از آنها درب منازل خودشان را قفل کردند تا وقتی که اوضاع آرام تر شد و خواستند برگردند همه چیز دست نخورده باقی مانده باشد.
غیر از افسران وفادار ارتشی و عده ای سربازها و نیروهای سپاه، و مردمی که می خواستند تا پای جان دفاع کنند، کس دیگری باقی نمانده بود.
بنی صدر هم به ارتش دستور داده بود به نیروهای مردمی سلاح تحویل ندهد. رادیو و تلویزیون اخبار دقیقی از مرزها گزارش نمی کرد، و مردم در بقیة کشور از اوضاع منطقه اطلاع دقیقی نداشتند، تا نیروهای مردمی بیشتری به جنوب اعزام شوند.
آنهایی که مانده بودند جمع شدند، دم در مسجد جامع تا کسب تکلیف کنند و از اوضاع شهر اطلاع دقیقی پیدا کنند. مسجد جامع از همان اول شد پایگاه اطلاع رسانی و سنگر اطلاعات.
محمدعلی جهان آرا، فرمانده سپاه خرمشهر، مقر فرماندهی خودش را مسجد جامع قرار داده بود، نیروها در مسجد جامع جمع و توجیه و بعد به مناطق مختلف اعزام می شدند. مسجد جامع! نه سنگر فرماندهی.
هرکس که به مسجد جامع می آمد، هرچی توی خونه داشت یا اگر مغازه دار بود، چیز به درد بخوری برای تأمین مایحتاج روزانه رزمندگان پیدا می کرد، به همراه خودش به مسجد می آورد. مسجد جامع شده بود محل جمع آوری کمک های مردمی برای رزمندگان یا همان سنگر پشتیبانی.
زن ها که به آنها اسلحه نرسیده بود، خصوصاً مادرهای بچه ها، گوشة حیاط اجاق راه انداخته بودند و پخت وپز ناهار و شام رزمنده ها را به عهده داشتند، پیرمردها هم برای غذا و آشامیدن از لب شط آب می آوردند. مسجد جامع شد سنگر آشپزخانه.
هرچندنفری که وقت نماز توی مسجد بودند، سریع جمع می شدند و نماز جماعت به پا می کردند، آنها که بعداً می رسیدند یا اگر دلشون گرفته بود دو رکعت نماز می خواندند و با معبودشان خلوت می کردند، آن وقت دیگر مسجد جامع با تمام شلوغی هایش می شد سنگر انفرادی.
از وقتی که بیمارستان را زدند، دیگر بیمارستان جای امنی برای مجروحان نبود، گفتند مجروحان را چی کار کنیم، یکی گفت ببریم مسجد جامع، چه فکر خوبی بود، خواهرها، پرستاری از مجروحان را به عهده داشتند، مسجد جامع شد سنگر بهداری و درمان مجروحان.
عراقی ها هرچه بیشتر به داخل شهر پیشروی می کردند، اوضاع وخیم تر می شد، دیگر کمتر جای امنی برای خواب و استراحت پیدا می شد، قرار شد بچه ها شب ها برای استراحت به مسجد جامع بروند. مسجد جامع شده بود سنگر تجمعی.
اوضاع که بحرانی تر شد، علی رغم دستور بنی صدر، آنهایی که اسلحه نداشتند، صاحب اسلحه شدند، وانت بارها اسلحه و مهماتی که از اطراف پادگان و غنیمتی های گرفته شده از دشمن و اسلحه های باقیمانده شهدا را جمع کرده بودند، بردند مسجد جامع، مسجد جامع شد انبار تسلیهات و مهمات.
آنهایی که فرصت داشتند و استفاده از سلاح های نظامی را بلد بودند، گوشه ای توی مسجد می نشستند و به آنهایی که یاد نداشتند، آموزش می دادند. مسجد جامع! نه سنگر آموزش.
از وقتی که جنت آباد را هم زدند، دیگر شهدا را نمی شد آنجا دفن کرد، چاره ای نبود، شهدا را آوردند داخل مسجد جامع. یک طرف شهدا را گذاشته بودند و طرف دیگر مجروحین را. مسجد جامع شد معراج شهدا.
هر روز مسجد جامع از روزهای قبلش پررونق تر بود، حتی روزی که خمپاره ای آمد و سقف مسجد سوراخ شد، بازهم رونق از مسجد نرفت، با این حال که چند نفر مجروح شده بودند؛ یا آن روزی که خمپاره وسط حیاط خورد، روغن و لوبیا و نخود، چای و شکر و پودر لباس شویی و... را باهم قاطی کرده بود.
اگر مسجد جامع از لحاظ جغرافیایی مرکز شهر بود، حالا قلب تپنده خرمشهر شده بود. توی مسجد جامع همه چیز رنگ خدا داشت، همة آدم هایی که آنجا بودند چهره شان الهی شده بود، مسجد جامع شده بود کعبة آمال بچه ها، یک چیزی فراتر از مسجد جامع یک شهر. شاید مثل مسجد الاقصی، شاید هم مهم تر و بالاتر.
4 آبان 1359 ـ مصادف شده بود با عید قربان. نیروی چندانی باقی نمانده بود. رادیو هم سوتی داده بود و از رزمندگان مستقر در مسجد جامع خواسته بود که مقاومت کنند، به دنبال درخواست رادیو، گلولة خمپاره ای بود که مثل نقل و نبات، از طرف عراقی ها یکی بعد از دیگری توی حیاط و سقف و گنبد مسجد جا خوش می کرد. خیلی از بچه ها آسمانی شدند، بچه ها قربانی های خودشان را به قربانگاه عشق فرستاده بودند و ذبح عظیم صورت گرفته بود. دیگر ماندن جایز نبود. دستور عقب نشینی هم صادر شده بود. صدای ناله ها و سوز و گداز بچه ها فضای مسجد را پر کرده بود، بعضاً زیر لب زمزمه می کردند چون چاره ای نیست می روم و تنهایت می گذارم.
5 آبان 59، مسجد جامع، تنها و ساکت و زخمی، اما منتظر مثل مدرسه وسط سه ماه تعطیلی.
وارد مسجد جامع خرمشهر که می شوی، تابلویی سمت چپ مسجد بر روی دوپایه ای قرار دارد، که ممکن است اگر طالب گذشته مسجد باشی، سری هم به تابلو بزنی، و به خودت زحمت بدی خط های رنگ و رو رفته تابلو را بخوانی. پایین تابلو با خطی درشت تر نوشته اند: «اگر مساجد سنگرند، مسجد جامع خرمشهر سنگر تمامی سنگرهاست.» این جمله را از قول بزرگ مرد آزاده ایران مرحوم ابوترابی نقل کرده اند، که در زمان تشرف به مسجد جامع کلام نورانی امام راحلمان را شرح و تفسیر کرده بود. کلامی که زمزمه الهی آن هنوز در بعضی از گوش های بیدار جاری است: «مساجد سنگرند، سنگرها را پر کنید.»
حالا بعد از گذشت بیش از 25 سال از آن روزهای آسمانی، تو وارد قلب خرمشهر شدی، و احتمالاً آن پرستوهای مهاجر را که دیوانه وار بعد از پیروزی به دور گنبد مسجد می چرخیدند، و یا لاله های وحشی ای که دورتادور مسجد را گرفته بودند، نمی بینی. ولی شاید اگر به دردها و گفته های مسجد جامع دل بسپاری خواهی شنید که او با تو از ناله ها و فریادهای بلند، محمد نورانی و سید صالح موسوی در فراق یارانشان، از فرماندهی مدبرانه محمد جهان آرا، از شیطنت های بهنام محمدی، از کوکتل مولتوف سازی او با دیگر نوجوان شهر بر روی بام، از کمک رسانی ننه یوسفعلی، بی بی کوچک، مادر شهید پورحیدری، از مهربانی های بهروز مرادی، از نمازهای بی ریای شهید قنوتی، یا از یاری دلسوزانه و مؤثر یاران وفادار ارتشی اش: سرگرد اقارب پرست، سروان شریعتی، ستوان خلیلیان و یا از ... خواهد گفت.
و حالا به دنبال گوشه ای می گردی که آنجا را سنگر انفرادی کنی و قامت ببندی و دو رکعت به تنهایی آوای توحید سر بدهی و حلقة گمشدة خودت را در وصال با معبود پیدا کنی و شاید بیاموزی، درس ایمان، رشادت، مقاومت و پایداری و دوستی و محبت، و وفاداری و ایثار و گذشت را.
منابع:
خرمشهر در جنگ طولانی، انتشارات مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ سپاه.
اطلس خرمشهر در جنگ، انتشارات مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ سپاه.
اشغال تصویر سیزدهم، انتشارات روایت فتح.
روزگاران، ج 17، کتاب خونین شهر، انتشارات روایت فتح.
ناگفته های سیدصالح موسوی از 45 روز مقاومت خرمشهر، مصاحبة امتداد، شمارة 6.
آنهایی که فرصت داشتند و استفاده از سلاح های نظامی را بلد بودند، گوشه ای توی مسجد می نشستند و به آنهایی که یاد نداشتند، آموزش می دادند. مسجد جامع! نه سنگر آموزش.
از وقتی که جنت آباد را هم زدند، دیگر شهدا را نمی شد آنجا دفن کرد، چاره ای نبود، شهدا را آوردند داخل مسجد جامع. یک طرف شهدا را گذاشته بودند و طرف دیگر مجروحین را. مسجد جامع شد معراج شهدا.
شاید اگر به دردها و گفته های مسجد جامع دل بسپاری خواهی شنید که او با تو از ناله ها و فریادهای بلند، محمد نورانی و سید صالح موسوی در فراق یارانشان، از فرماندهی مدبرانه محمد جهان آرا، از شیطنت های بهنام محمدی، از کوکتل مولتوف سازی او با دیگر نوجوان شهر بر روی بام، از کمک رسانی ننه یوسفعلی، بی بی کوچک، مادر شهید پورحیدری، از مهربانی های بهروز مرادی، از نمازهای بی ریای شهید قنوتی، یا از یاری دلسوزانه و مؤثر یاران وفادار ارتشی اش: سرگرد اقارب پرست، سروان شریعتی، ستوان خلیلیان و یا از ... خواهد گفت.
نظرات شما عزیزان: