انشا درمورد امام رضا (ع) برای ابتدایی
انشاء با موضوع اخلاق امام رضا (ع)
او بسیار به مستمندان رسیدگى مى کرد. به دادن صدقه به ویژه در شبهاى تار و به صورت پنهانى بسیار مبادرت مى کرد. با خدمتگزارانش کنار یک سفره مى نشست و غذا مى خورد.
هیچ فرقى میان غلامان و اشراف و اقوام و بیگانگان نمى گذاشت، مگر براساس تقوا. همواره متبسم و خوشرو بود. بهترین بخش غذاى خود را قبل از تناول، براى گرسنگان جدا مى ساخت. با فقرا مى نشست. در تشییع جنازه شرکت مى جست.
خدمتکارى را که مشغول خوردن غذا بود، به خدمت فرا نمى خواند. با صداى بلند و با قهقهه هرگز نمى خندید. رفع نیاز مؤمنان و گره گشایى از ایشان را بر دیگر کارها مقدّم مى داشت. روى حصیر مى نشست. قرآن زیاد تلاوت مى کرد. با گفتارش دل کسى را نرنجانید.
سخن هیچ کس را ناتمام نمى گذاشت و نمى شکست. هیچ نیازمندى را تا حد امکان رد نکرد. پاى خود را هنگام نشستن در حضور دیگران دراز نمى کرد. در حضور دیگران همواره از دیوار فاصله داشت و هیچ گاه تکیه نزد.
همواره یاد خدا بر زبان جارى داشت. از اسراف و تبذیر سخت پرهیز داشت. به مسافرى که پول خود را تمام و یا گمکرده بود، بدون چشم داشت، هزینه سفر مى داد.
در دادن افطارى به روزه داران کوشا بود. به عیادت بیماران مى رفت. در معابر عمومى، آب دهان خود را نمى انداخت. از میهمان شخصا پذیرایى مى کرد. هنگامى که بر جمعى کنار سفره وارد مى شد، اجازه نمى داد تا براى احترام وى از جاى برخیزند.
به سخن دیگران که وى را مورد خطاب قرار داده، از او پرسشى داشتند، با دقت کامل گوش مى داد. خویش را به بوى خوش معطر مى کرد، به خصوص براى نماز.
به نظافت جسم و لباس به ویژه موى سر توجّه داشت. قبل از غذا دستها را مى شست و با چیزى خشک نمى کرد، بعد از غذا نیز انها را مى شست و با حولهاى خشک مى کرد.
اگر غذایى از حد نیاز زیاد مى آمد، آنرا هرگز دور نمى ریخت. در حضور دیگران به تنهایى چیزى نمى خورد.
بسیار بردبار و شکیبا بود. کارگرى را که به مبلغ معین اجیر مى کرد، در پایان افزون بر مزدش به او عطا مى کرد. با همگان با رافت و خوشرویى روبرو مى شد. بسیار فروتن بود.
به فقرا و بیچارگان بسیار مى بخشید و آنرا براى خود پس انداز مى دانست. این همۀ که یاد شد، بىگمان خوشه اى از خرمن شخصیت اخلاقى آن امام بزرگ است و نه تمام.
انشا درباره ولادت امام رضا (ع)
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا (ع)، سلام بر تو که نامت علی است سلام بر تو ای خورشید آسمان فقاهت و عالم آل رسالت، سلام بر تو که پرستوی دل تنها گوشه ی حرم امن تو آشیانه می کند و شمع دل تنها در عطش خورشید نگاه تو می سوزد.
سلام بر تو که غنچه های راز و نیاز به دعای تو دریچه ی اجابت را می گشایند، تو که آیینه ی تمام نمای اخلاق و صفات پیامبری و گواهان راستین به بزرگی تو گواهند.
امشب حریم امن تو نورباران است… اینجا نور قرآن پرتو افکنده و ملائک بال در بال، گرد حرم محبت تو می چرخند. آری اینجا دارالامان مهر و وفاست. اینجا دارالسلام عشق و رضاست.
اینجا مروه و صفاست اینجا می توان از حریم روضه ی تو به عرش رسید ، می توان از خود به خدا پناه برد. اینجا سیل عاشقان را می توان دید که در برابر ضریح نورانی ات پروانه وار به دور شمع وجودت، بی تاب می گردند و زمزمه می کنند .
دست هایشان در مسیر ضریح در طلب پرواز است و چه زیبا گفته آن عزیز که: شور دعا پیچیده در عطر صدایش، نور بقا پاشیده در مهد صفایش بس که رضایت در نگاهش خانه کرده، نامیده حق- الحق چه زیبا-هم رضایش.
آری تو عاشقان ولایت را پناهگاهی از نور و امیدی و ناممکن های روزگار را نام مشکل گشای تو ممکن می سازد، تو آمدی تا سینه های سوخته از غربت و دل های خسته از گناه را نهایت آرزو باشی، تو آمدی تا تمام غریبان جهان را در تمام غربت ها امام غریبان باشی.
تو آن طبیبی که بیماران غریب عشق راکه کنار شفاخانه ی ضریحت دخیل معرفت بسته اند، می نوازی و درب شفاخانه ی پنجره ی فولادت به روی همه ی بیماران هدایت و سلامت باز است.
خوش آمدی امام رضا جانم … میلادت بر ما مبارک که امدی و پناه ما شدی …
حرمت جذب کننده ی دل هاست که همه روزه و همه ساله انبوهی از قلب های عاشق و دل های شیدا را به سوی خود می کشد. آری اینجا خاکریز عشق و دانشگاه معرفت است.
مولای من! تیر و کمان باز در دست صیاد نفس افتاده است فقط تو ضامن آهو هستی و من پناهنده به تو، پس لطف و کرامت و رضایت خود را نصیب من کن بیا و مرا رها نکن یا علی ابن موسی الرضا (ع)…
انشا درباره امام رضا (ع) برای متوسطه
انشا درباره شهادت امام رضا (ع)
قصه پر غصه شهادت امام رضا علیه السلام از زبان اباصلت هروی یار نزدیک امام رضا ( ع) می شنویم . اباصلت هروی می گوید: من در خدمت حضرت رضا علیه السلام بودم.
به من فرمود:« ای اباصلت! داخل این قبّه ای که قبر هارون است، برو و از چهار طرف آن کمی خاک بردار و بیاور.» من رفتم و خاک ها را آوردم. امام خاکها را بویید و فرمود:« میخواهند مرا پشت سر هارون دفن کنند،
ولی در آنجا سنگی ظاهر می شود که اگر همه کلنگهای خراسان را بیاورند، نمی توانند آن را بکَنند.» و این سخن را در مورد بالای سر و پایین پای هارون فرمود.
بعد وقتی خاک پیش روی هارون یعنی طرف قبله هارون را بویید، فرمود:« این خاک، جایگاه قبر من است. » سپس فرمود:« ای اباصلت! من فردا نزد این مرد فاجر و تبهکار می روم.
وقتی از نزد او خارج شدم، اگر سرم با عبایم پوشانده بودم، دیگر با من حرف نزن و بدان که مرا مسموم کرده است.» فردا صبح، امام در محراب خود به انتظار نشست. بعد از مدتی مأمون غلامش را فرستاد که امام را نزد او ببرد.
امام به مجلس مأمون رفت و من هم به دنبالش بودم. در جلوی او طبقی از خرما و انواع میوه بود. خود مأمون خوشه ای از انگور به دست داشت که تعدادی از آن را خورده و مقداری باقی مانده بود.
با دیدن امام، برخاست و او را در آغوش کشید و پیشانی اش را بوسید و کنار خود نشاند. سپس آن خوشه انگور را به امام تعارف کرد و گفت:« من از این انگور بهتر ندیده ام.»
امام فرمود:« چه بسا انگورهای بهشتی بهتر باشد.» مأمون گفت:« از این انگور میل کنید.» امام فرمود:« مرا معذور بدار.» مأمون گفت:« هیچ چاره ای ندارید. مگر می خواهید ما را متهم کنید؟ نه. حتماً بخورید.»
سپس خودش خوشه انگور را برداشت و از آن خورد و آن را به دست امام داد. امام سه دانه خورد و بقیه اش را زمین گذاشت و فوراً برخاست. مأمون پرسید:« کجا می روید؟»
فرمود:« همان جا که مرا فرستادی.» سپس عبایش را به سر انداخت و به خانه رفت و به من فرمود:« در را ببند.» سپس در بستر افتاد.
انشا کودکانه درباره امام رضا (ع)
من خیلی خیلی خوشحالم که می توانم از ستارهها بالاتر بنشینم و با تو حرف بزنم. خوشحالم که می توانم شانه به شانه روی کلمات راه بروم و مهتاب را لمس کنم و بهترین شعرهایم را با صدای بلند برایت بخوانم.
پرندههای دوره گرد را تو به مقصد میرسانی و به آنها پناه می دهی و با روی باز از ما و مردم پذیرایی میکنی.
باران گریههای چه کسی است، گل سرخ عطر که را دارد و خورشید برق نگاه کیست؟ ای امام هشتم من، مرا در پیراهن کودکی ام ببین و کنار آیینهها بنشان و دستهایم را از عطر دعا پر کن.
همۀ خوبیها را در جیبهایم بریز و سنگهای سرسخت را از سر راهم بردار و یکی از درهای سبز بهشت رابه رویم باز کن. ای آن که ابرهای کبود به یاد تو در آسمان راه می روند و ای آنکه زیباتر از تو کسی نیست. به درد و دلهایی برس که آنها را فریادرس نیست.
از عشق تو پلی میسازم که مرا به تو برساند، از نام تو خانهای بنا میکنم که پای هیچ طوفانی به آن نرسد و از نگاه تو صبحی دیگر میآفرینم که خورشیدی هرگز غروب نکند.
نظرات شما عزیزان: