حکایات رضوی
حكم نماز
دو نفر مسافر وارد خراسان شدند و خدمت امام رضا (ع) رسیدند تا حكم نمازشان را بپرسند كه آیا نماز آنها در سفر 2ركعتی است یا 4 ركعتی؟ حضرت به یكی از آنها فرمود: نماز تو 2 ركعتی است و به دیگری فرمود نماز تو 4 ركعتی است. آن دو مسافر تعجب كردند كه چرا امام میان آنها فرق گذاشته است؟ امام فرمود: تو نمازت 2 ركعتی است چون به سفر حلال آمده ای و هدفت دیدار وزیارت من است ودر سفر حلال نماز 4 ركعتی به صورت 2 ركعتی خوانده میشود ولی دیگری هدفش دیدار طاغوت بوده و این باعث میشود كه سفرش حرام شود ودر سفر حرام نماز 4 ركعتی تغییر نمیكند.
(گوشه ای از بینش و روش امام رضا (ع) – بنیاد پژوهشهای آستان قدس رضوی).
(گوشه ای از بینش و روش امام رضا (ع) – بنیاد پژوهشهای آستان قدس رضوی).
خانه و زندگی او
نمیخواهیم بگوییم خانة او محقر بود. كوخ نبود و كاخ هم نبود. نسبتاٌ وسیع و مركز آمد و شدها بود. چه بسیار از جلسات درسی كه در خانة او برگزار میشد. برخی از مورخان وضع فرش خانه اش را این گونه تصور كرده اند كه او در تابستان بر روی حصیر
مینشست و در زمستان بر روی فرشهای پشمی و موئین. برخی هم نوشته اند كه فرش زیر پایش پلاس بود كه آن هم درواقع چیزی جز آن پارچه های پشمین نبود. اگرچه شأن او و دیگر امامان والا و گران سنگی زندگیشان باید بالاتر از آن چیزی باشد كه در خانه هایشان دیده میشود ولی آنها زیور دنیا را به هیچ می انگاشتند و دل به رضوان خدا و انجام وظیفه ای خوش میكردند كه خدای متعال برایشان معین كرده بود.
خبر از درون و دادن هدیه
مرحوم شیخ صدوق رضوان اللّه تعالى علیه ، به نقل از ریّان بن صَلت آورده است :
گفت : پس از آن كه مدّتى در خدمت مولایم ، حضرت علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام بودم ، روزى خواستم كه به قصد عراق مسافرت كنم .
به همین جهت به قصد وداع و خداحافظى راهى منزل امام علیه السلام شدم ، در بین مسیر با خود گفتم : هنگام خداحافظى ، پیراهنى از لباس هاى حضرت را تقاضا مى نمایم كه چنانچه مرگ من فرا رسید، آن پیراهن را كفن خود قرار دهم .
و نیز مقدارى درهم و دینار طلب مى كنم تا براى اعضاء خانواده خود سوغات و هدایائى تهیّه نمایم .
وقتى به محضر شریف امام رضا علیه السلام وارد شدم و مقدارى نشستم ، خواستم كه خداحافظى كنم ، گریه ام گرفت .
و از شدّت ناراحتى براى فراق و جدائى از حضرت ، همه چیز را فراموش كردم و پس از خداحافظى برخاستم كه از مجلس حضرت بیرون بروم ، هنوز چند قدم برنداشته بودم كه ناگهان حضرت مرا صدا زد و فرمود: اى ریّان ! بازگرد.
وقتى بازگشتم ، حضرت فرمود: آیا دوست دارى كه یكى از پیراهن هاى خودم را به تو هدیه كنم تا اگر وفات یافتى ، آن را كفن خود قرار دهى ؟
و آیا میل ندارى تا مقدارى دینار و درهم از من بگیرى تا براى بچّه ها و خانواده ات هدایا و سوغات تهیّه نمائى ؟
من با حالت تعجّب عرض كردم : اى سرور و مولایم ! چنین چیزى را من در ذهن خود گفته بودم و تصمیم داشتم از شما تقاضا كنم ، ولى فراموشم شد.
بعد از آن ، حضرت یكى از پیراهن هاى خود را به من هدیه كرد و سپس گوشه جانماز خود را بلند نمود و مقدارى درهم برداشت و تحویل من داد و من با حضرت خداحافظى كردم
مرحوم شیخ صدوق رضوان اللّه تعالى علیه ، به نقل از ریّان بن صَلت آورده است :
گفت : پس از آن كه مدّتى در خدمت مولایم ، حضرت علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام بودم ، روزى خواستم كه به قصد عراق مسافرت كنم .
به همین جهت به قصد وداع و خداحافظى راهى منزل امام علیه السلام شدم ، در بین مسیر با خود گفتم : هنگام خداحافظى ، پیراهنى از لباس هاى حضرت را تقاضا مى نمایم كه چنانچه مرگ من فرا رسید، آن پیراهن را كفن خود قرار دهم .
و نیز مقدارى درهم و دینار طلب مى كنم تا براى اعضاء خانواده خود سوغات و هدایائى تهیّه نمایم .
وقتى به محضر شریف امام رضا علیه السلام وارد شدم و مقدارى نشستم ، خواستم كه خداحافظى كنم ، گریه ام گرفت .
و از شدّت ناراحتى براى فراق و جدائى از حضرت ، همه چیز را فراموش كردم و پس از خداحافظى برخاستم كه از مجلس حضرت بیرون بروم ، هنوز چند قدم برنداشته بودم كه ناگهان حضرت مرا صدا زد و فرمود: اى ریّان ! بازگرد.
وقتى بازگشتم ، حضرت فرمود: آیا دوست دارى كه یكى از پیراهن هاى خودم را به تو هدیه كنم تا اگر وفات یافتى ، آن را كفن خود قرار دهى ؟
و آیا میل ندارى تا مقدارى دینار و درهم از من بگیرى تا براى بچّه ها و خانواده ات هدایا و سوغات تهیّه نمائى ؟
من با حالت تعجّب عرض كردم : اى سرور و مولایم ! چنین چیزى را من در ذهن خود گفته بودم و تصمیم داشتم از شما تقاضا كنم ، ولى فراموشم شد.
بعد از آن ، حضرت یكى از پیراهن هاى خود را به من هدیه كرد و سپس گوشه جانماز خود را بلند نمود و مقدارى درهم برداشت و تحویل من داد و من با حضرت خداحافظى كردم
خبر از غیب
علىّ بن احمد وشّاء - كه یكى از اءهالى كوفه و از دوستان و موالیان اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام است - حكایت كند:
روزى به قصد خراسان عازم مسافرت شدم و چون بار سفر بستم ، دخترم حُلّه اى آورد و گفت : این پارچه را در خراسان بفروش و با پول آن انگشتر فیروزه اى برایم خریدارى نما.
پس آن حُلّه را گرفتم و در میان لباس ها و دیگر وسائل خود قرار دادم و حركت كردم ، وقتى به شهر مرو رسیدم در یكى از مسافرخانه ها اتاقى گرفتم و ساكن شدم .
هنوز خستگى راه از بدنم بیرون نرفته بود كه دو نفر نزد من آمدند و اظهار داشتند: ما از طرف حضرت علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام آمده ایم ، چون یكى از دوستان ما فوت كرده و از دنیا رفته است ، براى كفن او نیاز به حُلّه اى داریم كه شما همراه آورده اى ؟
و من به جهت خستگى راه آن را فراموش كرده بودم ، لذا گفتم : من چنین پارچه و حُلّه اى همراه ندارم و آن ها رفتند؛ ولى پس از لحظاتى بازگشتند و گفتند: امام و مولاى ما، حضرت رضا علیه السلام سلام رسانید و فرمود: حُلّه مورد نظر ما همراه تو است ، كه دخترت آن را به تو داده تا برایش بفروشى و انگشتر فیروزه اى تهیّه نمائى ؛ و تو آن را در فلان بسته ، كنار دیگر لباس هایت قرار داده اى .
پس آن را از میان وسائل خود خارج گردان و تحویل ما بده ؛ و این هم قیمت آن حُلّه است ، كه آورده ایم .
پس پول ها را گرفتم و آن حُلّه را بیرون آوردم و تحویل آن ها دادم ، آن گاه با خود گفتم : باید مسائل خود را از آن حضرت سؤ ال نمایم و سؤ ال هاى خود را روى كاغذى نوشتم و فرداى آن روز، جلوى درب منزل حضرت رفتم كه با جمعیّت انبوهى مواجه شدم و ممكن نبود كه بتوانم از میان آن جمعیّت وارد منزل حضرت شوم .
در نزدیكى منزل حضرت رضا علیه السلام كنارى ایستادم و با خود مى اندیشیدم كه چگونه و از چه راهى مى توانم وارد شوم و نوشته خود را تحویل دهم تا جواب آن ها را مرقوم فرماید؟
در همین فكر و اندیشه بودم ، كه ناگهان شخصى كه ظاهرا خدمت گذار امام رضا علیه السلام بود نزدیك من آمد و اظهار داشت :
اى علىّ بن احمد! این جواب مسائلى كه مى خواستى سؤ ال كنى .
وقتى نوشته را دریافت كردم ، دیدم جواب یكایك سؤ ال هایم مى باشد كه جواب آن ها را برایم ارسال نموده بود، بدون آن كه آن ها را تحویل داده باشم ، حضرت از آنها اطّلاع داشته است
خبر از فرزند و قیافه او در شكم مادر
مرحوم شیخ صدوق و دیگر بزرگان آورده اند، به نقل از شخصى به نام عبداللّه بن محمّد علوى حكایت كرد:
پس از گذشت مدّتى از شهادت حضرت علىّ بن موسى الرّضاعلیهما السلام روزى بر ماءمون وارد شدم و بعد از صحبت هائى در مسائل مختلف ، اظهار داشت :
همسرى داشتم كه چندین مرتبه ، آبستن شده بود و بچّه اش سِقط مى شد، در آخرین مرتبه كه آبستن بود، نزد حضرت رضا علیه السلام رفتم و گفتم : یاابن رسول اللّه ! همسرم چندین بار آبستن شده و سقط جنین كرده است ؛ و الا ن هم آبستن مى باشد، تقاضامندم مرا راهنمائى فرمائى تا طبق دستور شما او را معالجه و درمان كنم و بتواند سالم زایمان نماید و نیز بچّه اش سالم بماند.
چون صحبت من پایان یافت ، حضرت رضا علیه السلام سر خویش را به زیر افكند و پس از لحظه اى كوتاه سر بلند نمود و اظهار نمود: وحشتى نداشته باش ، در این مرحله بچه اش سقط نمى شود و سالم خواهد بود.
و سپس افزود: به همین زودى همسرت داراى فرزند پسرى مى شود كه بیش از هركس شبیه به مادرش خواهد بود، صورت او همانند ستاره اى درخشان ، زیبا و خوش سیما مى باشد.
ولیكن خداوند متعال دو چیز در بدن او زیادى قرار داده است .
با تعجّب پرسیدم : آن دو چیز زاید در بدن فرزندم چیست ؟!
حضرت در پاسخ فرمود: یكى آن كه در دست راستش یك انگشت اضافى مى باشد؛ و دوّم در پاى چپ او انگشت زایدى خواهد بود.
با شنیدن این غیب گوئى و پیش بینى ، بسیار در حیرت و تعجّب قرار گرفتم و منتظر بودم كه ببینم نهایت كار چه خواهد شد؟!
تا آن كه پس از مدّتى درد زایمان همسرم فرا رسید، گفتم : هرگاه مولود به دنیا آمد، به هر شكلى كه هست او را نزد من آورید.
ساعاتى بعد، زنى كه قابله بود، وارد شد و نوزاد را - كه در پارچه اى ابریشمین پیچیده بودند - نزد من آورد.
وقتى پارچه را باز كردند و من صورت و بدن نوزاد را مشاهده كردم ، تمام پیش گوئى هائى را كه حضرت رضا علیه السلام بیان نموده بود، واقعیّت داشت و هیچ خلافى در آن مشاهده نكردم
همسرى داشتم كه چندین مرتبه ، آبستن شده بود و بچّه اش سِقط مى شد، در آخرین مرتبه كه آبستن بود، نزد حضرت رضا علیه السلام رفتم و گفتم : یاابن رسول اللّه ! همسرم چندین بار آبستن شده و سقط جنین كرده است ؛ و الا ن هم آبستن مى باشد، تقاضامندم مرا راهنمائى فرمائى تا طبق دستور شما او را معالجه و درمان كنم و بتواند سالم زایمان نماید و نیز بچّه اش سالم بماند.
چون صحبت من پایان یافت ، حضرت رضا علیه السلام سر خویش را به زیر افكند و پس از لحظه اى كوتاه سر بلند نمود و اظهار نمود: وحشتى نداشته باش ، در این مرحله بچه اش سقط نمى شود و سالم خواهد بود.
و سپس افزود: به همین زودى همسرت داراى فرزند پسرى مى شود كه بیش از هركس شبیه به مادرش خواهد بود، صورت او همانند ستاره اى درخشان ، زیبا و خوش سیما مى باشد.
ولیكن خداوند متعال دو چیز در بدن او زیادى قرار داده است .
با تعجّب پرسیدم : آن دو چیز زاید در بدن فرزندم چیست ؟!
حضرت در پاسخ فرمود: یكى آن كه در دست راستش یك انگشت اضافى مى باشد؛ و دوّم در پاى چپ او انگشت زایدى خواهد بود.
با شنیدن این غیب گوئى و پیش بینى ، بسیار در حیرت و تعجّب قرار گرفتم و منتظر بودم كه ببینم نهایت كار چه خواهد شد؟!
تا آن كه پس از مدّتى درد زایمان همسرم فرا رسید، گفتم : هرگاه مولود به دنیا آمد، به هر شكلى كه هست او را نزد من آورید.
ساعاتى بعد، زنى كه قابله بود، وارد شد و نوزاد را - كه در پارچه اى ابریشمین پیچیده بودند - نزد من آورد.
وقتى پارچه را باز كردند و من صورت و بدن نوزاد را مشاهده كردم ، تمام پیش گوئى هائى را كه حضرت رضا علیه السلام بیان نموده بود، واقعیّت داشت و هیچ خلافى در آن مشاهده نكردم
نظرات شما عزیزان: