داستان تاریخی; یک سبد لباس
کنار رودخانه که میرسد اول سبد لباس چرکها را زمین میگذارد، بعد به زحمت کمر راست میکند، دست به سینه میگذارد و به دختر موسیبنجعفر(ع) که گنبد طلایی حرمش با اولین شعاع آفتاب درخشندگی مضاعفی پیدا کرده است، سلام میدهد. بعد سروقت سطح یخبستهی رودخانه میرود تا بلکه با شکستنش بتواند لباسهای چرک مردم را بشوید.
اینگونه است که تن سرد و بیروح رودخانه در صبحی سرد و زمستانی زخمی میشود تا زنی بینوا که از راه شستن لباس مردم خرج خود و شوهر زمینگیر و کودکان خردسالش را به دست میآورد، مشغول کار روزانهاش شود.
زن بیاعتنا به رفتوآمد رهگذرانی که شال و کلاه کردهاند و پی کار و بارشان میروند، دست در آب رودخانه که سرمایش به استخوان مینشیند، میبرد و لباسها را یکییکی میخیساند تا بعد ترتیب چنگ زدن و شستنشان را بدهد.
چند دقیقهای نمیگذرد که حس میکند مورد خطاب رهگذری قرار گرفته است. همینطور که مشغول فشار دادن رخت چرکهاست برمیگردد که ببیند کیست و چه کار دارد که یکدفعه چشمش به سیدی روحانی میافتاد که آستینها را بالا زده تا به او کمک کند.
با تعجب از جایش بلند میشود، چادری که به کمر بسته را به خود میپیچد تا سید برای جلو آمدن بیش از این منتظر نماند.
میخواهد سلام بدهد و چیزی بگوید؛ اما صدایش در گلو میشکند و سرفهای جایش را میگیرد که مدتهاست مثل بختک روی سینهاش افتاده است.
سید عبا، عمامه و کتابهایش را روی تختهسنگی که همان نزدیکی است میگذارد و با دقت و مهارت خاصی شروع به آب کشیدن و فشردن لباسها میکند. شاید اگر طناب کشیدهای هم در دسترس بود آنها را برایش میتکاند و آویزان میکرد...
به لطف خدا و کمک سید، رختها سریعتر از روزهای قبل شسته و روانهی سبد میشوند و زن هم زودتر روانهی خانهاش میشود.
موقع برگشتن از سید میشنود که از فردا لازم نیست بیایی. عوضش رختها را به خانهیمان که فلان جاست بیاور و با آب گرمی که میگویم برایت آماده کنند بشوی.
زن آنقدر خوشحال است، آنقدر که زبانش ناتوان از سپاسگزاری بند آمده است. او نمیداند که این سید روحانی که مثل جدش دستگیر بیچارگان است کسی نیست جز مرجع دینی شیعیان آقا سیدروحالله خمینی.
منبع: کتاب مهر و قهر (گلچینی از لطافتها و صلابتها در زندگی امام خمینی)، محمدرضا سبحانینیا، سعیدرضا علیعسکری، انتشارات مرکز فرهنگی شهید مدرس، اصفهان، 1389.
نظرات شما عزیزان: