مسؤول تدارکات از جا بلند شد. رنگ از صورتش پریده بود. علی به دستهای لرزان او نگاه کرد:
- برادر باقری به خدا من تقصیری ندارم.
حسن با ناراحتی رو به او کرد و گفت: «شما تقصیری ندارید؟ پس چه کسی مقصر است؟ لابد بچّههای رزمنده مقصرند که اهدایی خانوادهها را تحویل نمیگیرند.»
- برادر باقری به خدا هر وقت ما به این بچّهها کمپوت دادیم، دیدیم آبش را میخورند و میوهاش را میاندازند دور. خُب برادر جان، این اسراف است. من هم تصمیم گرفتم که دیگر به آنها کمپوت ندهم.