ابن شهرآشوب در مناقب و ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه و ديگران به سند خود روايت كرده اند كه امام حسن بن علي(ع) بر جمعي از فقرا (4)عبور كرد كه روي زمين نشسته و تكه هاي ناني در پيش روي خود گذارده و مي خوردند، و چون آن حضرت را ديدند تعارف كرده گفتند:
هلم يابن بنت رسول الله الي الغداء»!؛اي پسر دختر رسول خدا بفرما! به صبحانه!
امام(ع) پياده شد و اين آيه را خواند: ان الله لا يحب المستكبرين ؛بهراستي كه خدا مستكبران را دوست نمي دارد!
و سپس شروع كرد به خوردن غذاي آنان و چون سير شدند امام(ع) آنها را به مهماني خود دعوت كرد و از آنها پذيرايي و اطعام كرده و جامه نيز بر تن آنها پوشانيد، و چون فراغت يافت فرمود:
«الفضل لهم (5)لانهم لم يجدوا غير ما اطعموني، و نحن نجد اكثر منه » (6)؛با همه اينها فضيلت و برتري از آنهاست، زيرا آنها بهغير از آنچه ما را بدان پذيرايي و اطعام كردند چيز ديگري نداشتند، ولي ما بيش از آنچه داديم باز هم داريم!
ملا محمد باقر مجلسي(ره) در بحارالانوار از برخي كتاب هاي مناقب معتبره به سندش از مردي به نام نجيح روايت كرده كه گويد:
حسن بن علي(ع) را ديدم كه غذا مي خورد و سگي نيز در پيش روي او بود كه آن حضرت هر لقمه اي كه مي خورد لقمه ديگري همانند آن را به آن سگ مي داد.
من كه آن منظره را ديدم به آن حضرت عرض كردم: اجازه مي دهي من اين سگ را با سنگ بزنم و از سر سفره شما دور كنم؟ در جواب من فرمود: او را بهحال خود واگذار كه من از خداي عزوجل شرم دارم كه حيوان روح داري در روي من نگاه كند و من چيزي بخورم و به او نخورانم! (7)
سيوطي در كتاب تاريخ الخلفاء روايت كرده كه هنگامي امام حسن(ع) در مكان نشسته بود و چون خواست از آنجا برود فقيري وارد شد، امام(ع) به آن مرد فقير خوش آمد گفته و با او ملاطفت كرد و سپس به او فرمود:
«انك جلست علي حين قيام منا افتاذن بالانصراف »؟؛اي مرد تو وقتي نشستي كه ما براي رفتن برخاستيم، آيا اجازه رفتن به من مي دهي؟
مرد فقير عرض كرد:
«نعم يابن رسول الله »؛آري اي پسر رسول خدا (8)
نظرات شما عزیزان: