تاريخ شفا: 13 آبان 1374
نوع بيمارى: صرع
امامعلى، پدرى زحمتكش براى خانواده هشت نفرى اش بود.
او در روستاى “باولد” از حومه سنقر كرمانشاه زندگى مى كرد و از طريق كشاورزى بر روى زمين در روستا به امرار معاش مى نمود.
دستهاى پر آبله و چهره آفتاب سوخته اش گواه بر رنج و مرارت در عرصه كار و زندگى بود. غمى پنهان سينه ستبر او را در بر مى گرفت، سينه اى كه آماج توفان سهمگين و حوادث ملامت بار زندگى بود و جايگاه ذخيره صبر.
آرى غم او، محمد بود. فرزند 20 ساله اش كه از هشت سالگى به بيمارى صرع (غش) مبتلا گرديده بود. همه سختيهاى ناشى از كار را به جان مى خريد، اما وقتى به چهره پاره تنش كه مانند شمعى آب مى شد نگاه مى كرد. گويى كه او هم وجودش در معرض سوختن و ذوب شدن بود.
بيچاره محمد كه از رنج اين بيمارى همچون درختى خشك و پژمرده در باغچه حيات زندگى ، نفسهاى كند خود را از ناى درون به عالم برون به سختى بر مى آورد و چشمان بى فروغش بر آينده اى مبهم و تاريك، دوخته بود. سر دردهاى پى درپى ، محمد را به ستوه آورده بود. به همه اينها، مشكلات نتوانست محمد را از مدرسه و تحصيل باز دارد.
دكترهاى زيادى محمد را معاينه كرده بودند. آزمايشها و نوارهاى مغزى و … همه گواهى مى داد بر وجود بيمارى شدى صرع كه سالها در اعماق وجود او رخنه كرده و با دارو و درمان سر ناسازگارى داشت. محمد از دوران كودكى اش لذتى نبرد، همه چيز براى او بيگانه بود حتى يك لبخند.
پزشكان شهر او را مى شناختند و از مداواى او عاجز. دارو و درمان … همه و همه براى محمد بى نتيجه بود. او تصميم خود را گرفته بود. از همه طبيبان قطع اميد كرده و قصد رفتن به مشهد و زيارت حضرت رضا(علیه السلام) را با خانواده اش در ميان مى گذارد. گويى پدر و مادرش هم با او همدلند.
آرى ، او بهبودى خود را در پيش امامش جستجو مى كند؛ امام دردمندان و حاجتمندان، امام غريبان و بى كسان، امام رئوفى كه هيچ كس را نااميد از در خانه اش رد نمى كند. شب سيزدهم آبان ماه 1374 بود كه محمد زائر كوى رضا(علیه السلام) گرديد، آبشار صفا بر نهر چشمانش جارى شد. شب از نيمه گذشته بود.
خواب همچون شبحى بر چشمان محمد وارد شد و او را مسحور خود نمود و پلكهاى او را بر هم مى دوخت. در خواب ديد آقايى با لباس روحانى و عبايى سبز بر دوش به ديدنش مى آيد و بر بالينش مى نشيند و مى گويد تو سرطان مغز دارى ساعت 3 بعد از ظهر چهارشنبه به كنار ضريح بيا و شفايت را از من بگير.
از خواب بيدار مى شود، ضربان قلبش شدت مى يابد، در تفكر رؤياى صادقانه اش غرق مى گردد، سرش را به زير مى اندازد و راهى مسافرخانه مى شود. روز موعود فرا مى رسد، به داخل حرم مشرف مى شود، نزديك ضريح مطهر مى رود و گوشه اى مى نشيند و عرض حاجت مى نمايد، دل شكسته و محزون، اشك در چشمانش حلقه مى زند، پلكهايش بر روى هم مى افتد.
همان آقا را مى بيند كه به او مى گويد: بلند شو، بلند شو، بلند شو!
محمد مى گويد: نمى توانم.
آقا دست مباركشان را روى سرش مى كشند و با دست خود او را بلند مى كنند و مى فرمايند: برو و دو ركعت نماز زيارت شكر بخوان. محمد چشم مى گشايد، بدنش به لرزش افتاده، احساس عجيبى پيدا مى كند، گويى از ظلمت به نور رسيده است.
همه چيز برايش معنا مى گيرد. اويى كه زاييده رنج و محنت بود، اويى كه رفيق و مونسش درد بود، اويى كه در صفحات عمرش جز خاطره بيمارى و درد چيز ديگرى نداشت، اكنون نيرويى تازه در خود مى ديد، زبان به حمد الهى باز مى كند و بر اين كلام وحى ايمان مى آورد كه: انّ مع العُسرِ يُسراً .
و سپاس عنايت امام را دارد. امامى كه معدن جود و كرم است، و او در جوار نور، با دلى سرشار از عشق و ايمان به نماز مى ايستد و سجده شكر.
باده حضور
شفايافته: مختار عزتى
43 ساله، ساكن هشتپر طالش
تاريخ شفا: اول مهرماه 1370
بيمارى: فلج نيمه بدن
ـ آهاى سيب! سيب گلشاهى! انار قند دارم! بدو!
ميوه فروش بود كه صدا مى زد و در طول كوچه پيش مى آمد.
زنى چادر به سر، در آستانه در او را صدا زد:
ـ هى، مشهدى مختار!
ميوه فروش، گارى دستى اش را كنارى نگه داشت، دستى به كمر خسته اش گذاشت، كلاهش را از سربرداشت، و با گوشه آستين مندرس و پاره كتش عرق از پيشانى زدود.
ـ ها آبجى ! چى مى خواى؟
زن جلو آمد سيبها را وارسى كرد و پرسيد:
ـ چنده اين سيبا؟
ـ گلشاهيه آبجى از يك كنار بيست تومن.
ـ باز كه گرونش كردى مشدى!
ـ بينى و بين الله، هيجده تومن خريدشه.
اين را گفت و كفه ترازو را برداشت:
ـ چند كيلو بدم خانوم؟
كفه ترازو را زير سيبها زد. زن از توى زنبيل دستى ، كيف پولش را در آورد و از داخل آن يك اسكناس صد تومانى بيرون كشيد:
ـ پنج كيلو از درشتاش مشتى!
ميوه فروش سنگ پنج كيلويى را در كفه ترازو گذاشت و آن يكى كفه را پر از سيب كرد:ـاز يه كنار آبجى ، درشت و ريزش پاى هم، خاطر جمع باشين سيبش از … و حرفش ناتمام ماند. كلام در دهانش يخ زد. ترازو از دستش رها شد و سيبها بر روى زمين ريخت.
چشمانش به نقطه اى خيره ماند و زانوانش شكست. زن بى اختيار جيغ كشيد. ميوه فروش بر روى گارى دستى اش فرو افتاد. گارى به راه افتاد و هيكل ميوه فروش در پس حركت آن بر زمين غلتيد.
گارى در طول كوچه پيش رفت و در برخورد با تير چراغ برق از حركت ايستاد. چند زن ديگر از خانه هايشان بيرون ريختند. زن ترسيده بود و همچنان جيغ مى كشيد.
روبه رو با امواج خروشان دريا، غروب خورشيد را به نظاره ايستاده بود، خورشيد به آرامى در دل امواج فرو مى رفت و خون سرخش، سطح دريا را پوشانده بود.
موجى پاى او را به نوازش گرفت، احساس كرد زمين زير پايش به حركت در آمده است. به دريا كه خيره شد ديد كه امواج شكاف برداشتند، دو نيم شد و راهى براى عبورش تا آن سوى ساحل.
قدم به راه گذاشت و در شكاف دريا پيش رفت. آن قدر كه ديگر ساحلى به ديده نمى آمد در هر سوى از نگاهش تنها آبى دريا بود و خروش متلاطم امواج. به يك باره روبه رو با نگاهش نورى پديدار شد.
خوب كه نظر كرد بارگاهى ديد. نور باران و پرتلألو. جلو دويد، آن جا را شناخت. فرياد كشيد. يا امام رضا! او قدمهايش را تند كرد، تندتر و تندتر، پايش به سنگى گير كرد و محكم بر زمين افتاد.
مختار! مختار! برادرش بود كه او را صدا مى زد. سعى كرد از جا برخيزد. دردى از كمر تا پايش را گرفت. نتوانست بلند شود. به سختى چشمانش را باز كرد، برادرش را بالاى سرش ديد، مردى سفيدپوش به درون اتاق دويد. چى شده؟ مرد پرسيد و برادر جوابش را گفت: از تخت افتاد پايين، كمك كنيد تا بذاريمش روى تخت.
ـ من كجا هستم؟ اين را پرسيد و نگاهش را به نگاه خيس برادر دوخت. طورى نيست، خوشحالم كه به هوش اومدى برادر. به پشت دراز كشيد چشمانش را به سقف دوخت و سعى كرد تا به ياد بياورد.
ـ خواب مى ديدى ؟ برادر بود كه پرسيد. نگاهش را از سقف چرخاند به روى برادر و آرام زمزمه كرد:
ـ ها چه خوابى هم!
… آسمان آبى است به رنگ دريا، پاك و زلال. درياى پر خروش زائران صحن هاى حرم موج مى زنند. مختار خودش را به دل امواج مى زند و در ميان جمعيت گم مى شود رو به روى ضريح مى ايستد، چشمانش را مى بندد و دلش را به پرواز در مى آورد.
در خاطر مى گذراند.. زمانى كه از بيمارستان مرخص شد. تصميمش را با برادر و همسرش در ميان گذاشت. همسرش شادمانه پذيرفت، اما برادر اصرار داشت كه منزلشان را به فروش برسانند و او را به يكى از بيمارستانهاى شوروى ( سابق ) كه شنيده بود درمان سكته هاى مغزى در آن جا مشهور است ببرد. مختار نپذيرفت و با اصرار از برادر خواست تا براى او و همسرش بليت سفر به مشهد را تهيه نمايد. و حالا او در مشهد بود در كنار حريم بار، مستمند و ملتمس شفا.
يا شهيد ارض طوس!
يا انيس النفوس! ادركنى …
احساس كرد دستى دستش را گرفت. چشمانش را گشود كودكى را ديد كه دستش را گرفته و او را به سوى حرم مى كشاند.
ـ بياييد كه براتون جا گرفتم.
در شلوغى و ازدحام جمعيت در كنار پنجره فولاد جايى خالى بود، جايى به اندازه نشستن يك نفر، مختار نشست، كودك مهربانانه خنديد:
ـ همين جا بنشينيد تا پدرم بياد.
مختار با تحير به چهره زيبا و نورانى كودك خيره ايستاد و پرسيد؟
ـ پدرتون؟ بهش مى گم بياد عيادتتون. شما از راه دور اومدين، چگونه؟ مگه نه؟
ـ آره از هشتپر طالش.
كودك به ميان جمعيت دويد و در لحظه اى از نگاه محير مختار پنهان شد. خواب بود يا بيدار؟ اين را چند باراز خود پرسيد. چشمانش را ماليد و دوباره نگاهش را به جمعيت دوخت، به جايى كه كودك در آن جا از نگاهش گم شده بود.
آيا مى توانست باور كند آنچه را كه به چشم ديده بود؟
آيا منتظر بماند؟
سر به پنجره گذاشت. خستگى به جانش افتاد، مختار بخواب رفت. كودك كه آمد، مختار هنوز خواب بود، دستى بر شانه اش نهاد و او را بيدار كرد.
ـ هى آقا، پاشين پدرم اومده به عيادتتون.
مختار چشمانش را كه گشود، كودك را ديد همراه با مردى سبزپوش و خوش چهره با لبخندى نشسته برلبانش، لبخندى كه تا عمق جانش را پر از سپاس كرد. تند از جا بلند شد. به آقا سلام كرد و دستش را بوسيد.
ـ سلام آقا جانم به قربان شما، شماييد مولا؟
آقا دستى بر سر و صورت مختار كشيد و زير لب زمزمه اى كرد. زمزمه اش روحانى و جان بخش بود، آهنگ دلنواز آبشاران را داشت، مثل نغمه زيباى پرندگان، روح افزا بود و آرامش بخش، خستگى و درد را از تن مختار تاراند. حس كرد سبك شده است.
شوق ديدار مستش كرده، از خود بى خود شده بود. به حال كه آمد خودش بود و خيل زائران معتكف حرم. دگر نه مولايى بود و نه آن كودك نورانى و زيبا. خودش را در همان جايى كه كودك نشان داده بود يافت.
پنجه در پنجره حرم افكند و با صداى بلند مولايش را آواز داد و گريست .. زار زار. دستى بر شانه اش خورد، ملتهب برگشت. برادرش را روبه روى نگاهش يافت، نگران به مختار خيره مانده بود.
ـ برادر! او را چه شده بود؟ مختار پرسيد و برادرش جواب گفت:
ـ خواب ديدم برادر
ـ تو هم؟
ـ خواب ديدم كه آقايى سبز پوش سرت را به بالين دارد.
ـ من هم …
ـ مولاى سبز پوش؟
ـ آرى دستى بر سرم كشيد حالم را پرسيد.
ـ يعنى ؟ آرى من شفا يافتم برادر، اطمينان دارم.
ـ خدا را شكر هر دو دستشان را حلقه در شبكه هاى پنجره كردند سرها را به پنجره فولاد ساييدند و هاى هاى گريستند.
گريه شوق! گريه شكر! عجبا كه گريه كارى بود. كارى كارستان!
راز آيينه ها
شفايافته: فاطمه استانيستى
متولد 1344، كلات نادرى
تاريخ شفا: فروردين 1373
بيمارى: سرطان خون، فلج بدن، عفونت كليه
در آيينه مقابل تصوير شكسته و رنجور زنى را ديد كه هيچ شباهتى با او نداشت، رنگ پريده، رخسار تكيده و چين عميقى كه زير چشمان به گودى نشسته اش هويدا شده بود، چهره اش را پيرتر از آنچه بود نشان مى داد. با حسرت آهى كشيد و از آيينه رو گرداند، اما آيينه اى ديگر برابر با نگاهش ايستاده بود، با حيرت به عقب برگشت، باز هم آيينه اى ، تصوير مضطربش را منعكس كرد. دور خود چرخيد، چهار سويش را آيينه ها گرفته بودند.
گويى زندانى آيينه ها شده بود. حس كرد آيينه ها به او نزديك مى شوند. زندانش تنگ تر و تنگ تر مى شد. تصويرش در ميان آيينه ها تكثير شده بود، خواست تا از حصار آيينه ها بگريزد. خود را به آيينه اى زد، بى آن كه بشكند، درون آيينه گم شد، اما در آيينه هاى ديگر، تصويرهاى تكرارى اش به او خنديدند.
مضطرب شده بود، حيرت و ناباورى به جانش افتاده بود، خواست كه فرياد بكشد، اما گويى تصاوير متعددش از هر آيينه اى دستى انداخته بودند و گلويش را محكم مى فشردند. ديگر آيينه ها آنقدر به او نزديك شده بودند كه از چهار سو به آن چسبيده بودند، تصوير خـودش را هـم در آيينه اى نمى ديد.
هراس به جانش ريخته بود، احساس كرد كه جانش از چشمانش بيرون مى رود. بى اختيار پلكهايش را گشود، همه جا نورانى بود، نورى شديد، ديدگانش را زد، كسى كه به او نزديك شده بود ديده نمى شد. در نور غرق شده بود، تو گويى خود منبعى از نور بود كه در نگاه مضطرب او مى باريد، چشمانش را بست و دوباره باز كرد،
آيينه اى كوچك و سبز رو به رو با نگاهش يافت كه تصويرش را منعكس كرده بود، لبخندى زد، تصويرش هم خنديد، ديگر آن شكستگى و رنجورى قبل را در چهره اش نمى ديد، حتى چروكى هم در صورتش ديده نمى شد، چشمانش نيز به گودى نرفته بود، درست مثل قبل از آنى كه مريض بشود و در بيمارستان بسترى گردد.
شاداب بود، شاداب و سرحال، از خوشحالى فريادى كشيد و خود را در فضا رها كرد. محمود به حتم چيزى را از او مخفى مى كرد. اين را او از نگاه نگرانش مى فهميد، از وى پرسيد. محمود جوابى عجولانه داد و سعى كرد تا موضوع صحبت را عوض كند، طفره او از جواب، مسأله را بغرنج تر كرد، ديگر حتم پيدا كرد كه برايش اتفاقى افتاده است. اما چه بود اين اتفاق؟ نمى دانست.
مى ديد كه هر روز رنجورتر و ضعيف تر مى شود و فهميد كه دردى لاعلاج به جانش افتاده است، دكترها چيزى به او نمى گفتند، اما مى ديد كه با محمود پچ پچ سؤال برانگيز دارند. محمود به او چيزى نمى گفت، هميشه وقتى درباره مريضى اش از او پرسش مى كرد با لبخندى زوركى و قيافه اى ساختگى كه سعى مى كرد اندوهش را پنهان سازد. مى گفت: چيز مهمى نيست، يه بيمارى جزئيه، زود خوب مى شى ، بهت قول مى دم.
اما بيمارى او جزئى نبود، اين را وقتى فهميد كه از پاهايش قدرت حركت سلب شده بود. فلج شده بود، شوهرش به اصرار سعى مى كرد به او بقبولاند كه چيز مهمى نيست، اما او ديگر به حرفهاى محمود و قيافه ظاهراً شاد و آن لبخندهاى تصنعى او بى توجه بود. حالا مى دانست كه در خزان زده بهار زندگى به زمستان سرد رسيده است، فهميده بود كه چون برگى از درخت جدا شود و بر زمين بيفتد.
مى دانست كه مرگ به استقبالش آمده است. خيلى زود، زودتر از آن كه تصورش را مى كرد. آخرين بار كه معاينه شد، از نگاه سرد و پر يأس دكترها حقيقت را خواند. آنها به او چيزى نگفتند، اما محمود را به كنارى كشيده و به او گفتند:
ـ ديگه كارش تمومه. از دست ما كارى ساخته نيست. محمود تكيه اش را به ديوار داد و آرام سر خورد و بر زمين نشست. سرش را ميان دستانش برد و نگاهش به كف اتاق خيره ماند، هيچ نگفت، اما درونش غوغايى بود، به يكباره از جا برخاست، خودش را به دكتر رساند و گفت: مى تونم با خودم ببرمش؟
ـ كجا؟
ـ مى خواهم ببرمش مشهد، دخيل امام هشتم(علیه السلام)
ـ اين غير ممكنه، حركت براش خوب نيست.
محمود تقريباً فرياد كشيد:
ـ شما كه قطع اميد كردين دكتر، شما كه مى دونيد مى ميره، پس اجازه بدين، به جاى اين جا با خودم ببرمش مشهد، بذارين اگه مى خواد بميره، كنار قبر امام هشتم(علیه السلام) بميره.
دكتر سرى تكان داد و گفت:
ـ براى ما مسؤوليت داره، ما نمى تونيم اين اجازه رو به شما بديم. محمود بازوى دكتر را گرفت و گفت:
ـ ولى من بايد ببرمش. خواهش مى كنم دكتر!
ـ آخه يك جنازه رو مى خواى ببرى مشهد كه چى بشه؟ محمود، خود را به آغوش دكتر انداخت، شانه هايش شروع به لرزيدن كرد. دكتر عينكش را جا به جا كرد. محمود با گريه گفت: فاطمه هنوز جوونه، دكتر! خيلى جوونه، هنوز زوده كه بميره، اونو مى برم مشهد، دخيل امام هشتم(علیه السلام) مى بندمش و از او مى خوام شفاش بده. امام مظلوم ما خيلى رؤوفن، مى دونم كه دلشون به جوونى فاطمه مى سوزه، يه اميدى تو دلم مى گه كه فاطمه تو مشهد شفا پيدا مى كنه. آره دكتر! فاطمه رو مى برم مشهد تا شايد ان شاء الله فرجى بشه و شفا پيدا كنه، خودش را از آغوش دكتر كند و نگاه بارانى اش را در نگاه خيس دكتر انداخت و پرسيد: اجازه مى ديد دكتر؟ دكتر از زير عينك به گوشه انگشت شستش جلوى بارش قطره هاى اشك را گرفت، سرى تكان داد و گفت: باشه اونو ببر ان شاء الله كه شفا پيدا مى كند.
خسته بود، خيلى خسته، همين بود كه تا كنار پنجره فولاد نشست، به سرعت خوابش برد، خواب عجيبى ديد، خواب آيينه هايى كه او را حبس كرده بودند جانش به لبش آمده بود، خواست كه فرياد بزند اما گويى گلويش را محكم گرفته بودند.
چشمانش را كه بست، صداى مهيب شكستن آيينه ها را شنيد، چشم باز كرد، نورى در نگاهش درخشيد، حصار آيينه ها شكسته بود و دستى پر نور آيينه اى سبز را روبه روى نگاه او گرفته بود. تصور خودش را در آيينه ديد، اثرى از درد در چهره اش ديده نمى شد، گويى سالم شده بود.
حسى غريب به جانش افتاده بود، دلش مى خواست صاحب آن دستان نورانى را ببيند و بر آنها بوسه بزند، از جا برخاست، روى پاهاى خودش پاهايى كه تا لحظاتى قبل هيچ حركتى نداشت، تحير كرد به پاهايش نگاه كرد، سالم بودند، دستى بر آنها كشيد، هيچ دردى احساس نكرد. از خوشحالى فريادى كشيد و به هوا پريد.
با شفا يافتن او، صداى نقاره خانه برخاست. زنها به سويش دويدند، تا به خود آمد، بر امواج دستهاى زائران حرم بالا رفته بود. محمود به دستانى مى نگريست كه فاطمه را بر خود داشت، فاطمه در امواج دستها فرو رفت، قطره اى اشك از گونه محمود بر پهنه صورتش فرو چكيد، زانو زد و سجده كرد.
سجده شكر، سجده سپاس و تشكر از حضرت رضا(علیه السلام)
نام من رضاست
شفايافته: آندره (رضا) سيمونيان
اهل ازبكستان، مقيم همدان
نوع بيمارى: لال
آندره ـ آندره!
شنيد كه كسى او را به نام صدا مى كند. صدايى كه از جنس خاك نبود آبى بود، آسمانى بود، آندره از خواب بيدار شد.
نگاهش بى تاب و هراسان به هر سو دويد، اما همه در خواب بودند. جز خادم پيرى كه كمى آن سوتر ايستاده بود و خيره نگاهش مى كرد. پيرمرد كه متوجه حالات آندره شده بود به سويش آمد و با لبخندى مهربان روبه روى او ايستاد:
ـ چى شده پسرم؟ آندره سكوت كرد، اما دلش هواى فرياد داشت؛ هواى گريه. دوست داشت خودش را در آغوش پيرمرد بياندازد و گريه كند، از ته دل فرياد برآورد، شيون كند. بغض بد جورى گلويش را گرفته بود، دلش مى خواست آن را بتركاند و عقده هايش را خالى كند.
پيرمرد روبه روى او نشست. دستى به شانه اش زد و دوباره پرسيد:چيزى شده؟ آندره وامانده از خواب، خود را در آغوش پيرمرد انداخت، ديگر طاقت نياورد. هاى هاى گريه كرد، پير مرد دستى به پشت آندره زد و گفت:
ـ گريه نكن فرزندم، فرياد بزن، گريه عقده ها رو خالى مى كند، درد رو تسكين مى ده، گريه كن. آندره همچنان مى گريست. حالا ديگر همه بيدار شده بودند و با نگاههاى پر سؤال، آندره را مى نگريستند، پيرمرد پرسيد: چى شده؟ تعريف كن.
آندره خودش را از آغوش پيرمرد كند، تكيه اش را به ديوار داد و نگاه خويش را به آسمان دوخت. آبى آسمان با همه ستارگان در نگاهش ريخت، دسته اى كبوتر از برابرش گذشتند و در پهنه آسمان گم شدند. آندره نگاهش را بست و بى آن كه جواب پيرمرد را بدهد در دل گفت: اى كاش هرگز بيدار نمى شدم.
صداى پيرمرد را شنيد، باز مى پرسيد: چرا حرف نمى زنى ؟ بگو چى شده؟ خواب ديدى ؟ تعريف كن! آندره چشمانش را گشود و نگاهش را در نگاه مهربان پيرمرد دوخت و با زبان اشاره به او فهماند كه حرف زدن نمى تواند. پيرمرد غمگين از جابرخاست، سعى كرد بغض و اشكش را از آندره پنهان نمايد.
رو گرداند و پشت به او دور شد. آندره ديد كه شانه هاى پيرمرد مى لرزيد. آندره مسلمان نبود، اما پس از قطع اميد از همه جا، به درگاه امام رضا(علیه السلام) آمده بود، بارها از خود پرسيده بود: آيا امام(علیه السلام) با وجود آن همه دردمند و حاجتمند مسلمان، نظرى هم به بنده خداى مسيحى خواهد داشت؟ بعد خود را نويد داده بود كه بى شك حاجتش روا خواهد شد.
پس با اميد به التجا نشسته بود. پدر چه شوق و شعفى داشت. مادر در پوست خود نمى گنجيد، پس از سالها دورى و فراق قرار بود به ايران برگردند و خويشانى كه شايد هيچ كدامشان را نديده بودند، اينك ببينند. شوق ديدار اين سرزمين را داشتند، آنها راهى شدند از مرز كه گذشتند ديگر سر از پا نمى شناختند، پدر و مادر با شوق جاى جاى سرزمين ايران را به فرزندان نشان مى داد و با ذوقى فراوان از خاطرات دورش تعريف مى كرد.
آن قدر غرق در شعف و شادمانى بود كه اصلاً متوجه تريلى سنگينى كه با سرعت از روبه رو مى آمد نشد و تا به خود آمد صداى فرياد جگر خراش زن و فرزندانش با صداى مهيب برخورد تريلى و اتومبيل او در آميخت.
پدر و مادر آندره در دم جان سپردند و آندره و النا به بيمارستان منتقل شدند. بعد از بهبودى، النا طاقت اين سوگ بزرگ را نياورد و عازم ازبكستان شد. اما آندره با همه اصرار خواهرش با او نرفت و تصميم گرفت در ايران بماند.
آندره در اثر شدت تصادف قدرت تكلمش را از دست داده بود. آن كه سرنوشت آندره را رقم مى زد پاى او را به منزل زن و مرد جوانى كشاند كه پس از گذشت سالها ازدواج هنوز صاحب فرزندى نشده بودند.
پدر و مادر جديد آندره براى بهبودى او از هيچ تلاشى فرو گذار نكردند، اما تو گويى سرنوشت او اين چنين رقم خورده بود كه لال بماند. آندره هر روز مشاهده مى كرد كه پدر و مادر خوانده اش بعد از راز و نياز به درگاه خداوند طلب شفاى او را از خدا مى كردند. او هم با دل شكسته اش رو به خدا طلب شفا مى كرد.
سالها گذشت آندره بزرگتر شده بود و در مغازه ساعت سازى مشغول به كار گرديد و بر اثر دردى كه داشت گوشه گير و منزوى شده بود. روزى پدر با چشمانى اشكبار به سراغش آمد و گفت:
ـ درسته كه همه دكترها جوابت كرده اند، اما ما مسلمونا يك دكتر ديگر هم داريم كه هر وقت از همه جا نااميد مى شيم مى ريم سراغش، اگر تو بخواى مى برمت پيش اين دكتر تا ازش شفا بگيرى .
آندره نگاه پر تمنايش را به پدر دوخت، چهره پدر در برابر نگاه گريان او درهم مغشوش و گم شد. اين اولين بارى بود كه آندره چنين مكانى را مى ديد. هيچ شباهتى به كليسايى كه او هر يكشنبه همراه پدر و مادر و خواهرش مى رفت نداشت. حرم پر از جمعيت بود، همه دستها به دعا بلند بود، پرواز كبوتران بر بالاى گنبد طلايى امام، توجه آندره را سخت به خود جلب كرده بود.
پدر، آندره را تا كنار پنجره فولاد همراهى كرد، بعد ريسمانى بر گردن او آويخت و آن سر طناب را به پنجره فولاد بست. آندره متحير به پدر و حركات و اعمال او نگاه مى كرد و با خود مى گفت اين ديگر چه نوع دكترى است؟ پدر كه رفت، آندره خسته از راه طولانى بر زمين نشست و سر را تكيه ديوار داد و به خواب رفت.
نورى سريع به سمتش آمد، سعى كرد نور را بگيرد، نتوانست، نور ناپديد شد، دوباره نورى آن جا مشاهده كـرد كه به سـويش مى آيـد، از ميان نـور صـدايى شـنيـد، صدايى كه او را با نام مى خواند: ـ آندره! آندره!
بى تاب از خواب بيدار شد، شب آمده بود با آسمانى مهتابى ، حرم در سكوتى روحانى غرق شده بود، خادم پير كمى آن سوتر ايستاده بود و او را مى نگريست.
ساعت حرم چند بار نواخت، آندره دلش مى خواست باز هم بخوابد و آن نور را ببيند و آن صداى ملكوتى را بشنود، خادم پير به سمت او مى آمد. همان نور بود. آبى ـ سبز ـ سفيد ـ نه نمى توانست تشخيص بدهد، نورى بود به همه رنگها، مرتب به سمت او مى آمد و باز دور مى شد، آندره مانده بود متحير، هر بار دستش را دراز مى كرد تا نور را بگيرد، اما نور از او مى گريخت.
ناگهان شنيد كه از ميان نور صدايى برخاست، صدايى كه از جنس خاك نبود، آبى بود، آسمانى بود، صدا او را به نام خواند: آندره! آندره!
خواست فرياد بزند، نتوانست نور ناپديد شد، آندره دوباره از خواب بيدار شد، همان پيرمرد با تحير به صليب گردنش نگاه مى كرد: تو … تو مسيحى هستى ! آندره با سر پاسخ مثبت داد.
پيرمرد صليب را از گردن او گشود، با دستمالى عرق را از سر و رويش پاك كرد و بعد سر او را روى زانويش گذاشت و گفت: راحت بخواب. آندره پلكهايش را روى هم گذاشت، خواب خيلى زود به سراغش آمد. باز نورى ديگر اين بار سبز سبز، به خوبى مى توانست تشخيص بدهد.
نور به سمتش آمد و از ميانه آن صدايى برخاست. نامت چيست؟ تكانى خورد. متحير بود شنيده بود كه او را به نام صدا كرده بود. پس دليل اين سؤال چه بود؟ شگفت زده وامانده بود از پاسخ، از نور صدايى ديگر برخاست: نامت را بگو: آندره اشاره به زبانش كرد كه قادر به تكلم نيست.
از ميانه نور دستى روشن بيرون آمد. حالا بر زبان آندره كشيد و گفت: حالا بگو نامت چيست؟ آندره آرام آرام زبان گشود گفت: آن … آند … آندر … اما نتوانست نامش را كامل بگويد.
دوباره از ميان نور صدايى شنيد كه: بگو، نامت را بگو. آندره دهان باز كرد و با صداى مؤكد فرياد زد: اسم من رضاست، رضا … رضا همچون بلمى بر امواج دستها مى رفت، لباسش هزار پاره شده بود، هزار تكه براى تبرك.
نقاره خانه با شادى او همنوا شده بود و مى نواخت، چه معنوى و روحانى چه پر عظمت و جاودانه.
ضريح مقدس
شفايافته: كلثوم رضايى
23 ساله اهل و ساكن بهشهر
تاريخ شفا: اول خرداد 1372
نوع بيمارى: غده بدخيم سرطانى در سينه
كلثوم آرام سرش را از روى بالش برداشت، انگار قسمت چپ بدنش را به سختى مى فشردند، درد تمام وجودش را گرفته بود و لحظه اى امانش نمى داد، بى اختيار شروع به گريه كرد.
لحظه اى بعد مادرش به كنارش آمد و از حال او جويا شد او ناحيه اى را كه درد مى كرد به مادرش نشان داد. چرا كه او ساكن بهشهر بود و بيش از 22 بهار از عمرش نمى گذشت. براى مادر و پدرش كه مرد زحمتكشى بود، غير قابل تصور بود كه در اين سن او دچار بيمارى مرموز و كشنده اى شود.
كلثوم ديگر تحمل درد را نداشت، سراسيمه از جايش بلند شد و در حالى كه دستش را به طرف قفسه چپ سينه اش مى آورد ناله مى كرد و نم نم اشك از چشمانش فرو مى ريخت.
او تا ديروز سالم بود، همين ديروز بود كه در يك مهمانى شركت كرده بود و سالم و خوش مجلس را به پايان رسانيده بود. اما امروز … او بى تأمل، به اين سو و آن سوى اتاق مى رفت، تاب و قرار از او سلب شده بود و امانى برايش نمانده بود. به هر ترتيب بود درد را تحمل كرد تا اين كه بعد از ظهر آن روز به آقاى دكتر اسدالله پور مراجعه كرد.
دكتر دستور راديولژى و آزمايش از سينه سمت چپ او داد. انگار غده اى درون سينه تشكيل شده بود. غده اى بدخيم و سرطانى . مدتى به همين منوال تحت درمان قرار گرفت. از آن روز وحشتناك ماهها مى گذشت و هر روز غده بزرگتر و دردناكتر مى شد.
يك هفته در بيمارستان امام خمينى بهشهر بسترى گرديد و مورد عمل جراحى قرار گرفت، قسمتى از غده را برداشتند و پزشكان معالج آن روز غده را براى تشخيص بيشتر و بهتر به آمل فرستادند.
او مدتى هم در گرگان زير نظر دكتر پيرغيبى به معالجه پرداخت، اما ديگر براى همه محرز شده بود كه غده، غده سرطانى و علاج ناپذير است و تنها توصيه پزشكان اين بود كه او بايد هميشه تحت درمان باشد، ضمناً از كلثوم خواستند كه به تهران برود. كلثوم كوله بار سفر را بست و در شب ماتم زده حرمان به سوى تهران حركت كردند. هر كجا مى رفت مادرش با او و همراه او بود.
همهمه و خيابانهاى شلوغ تهران غمش را دو چندان مى ساخت و عوالم درونى اش را آشفته تر مى نمود. اما آن چيزى كه او را مقاوم مى كرد ايمان به خدا و ائمه اطهار(علیه السلام) بود كه مى توانست اين درد طاقت فرسا را تحمل كند.
پس از سفرهاى مكرر به اين سو و آن سو، به شهر و ديارش بازگشت و با غم بى انتهاى خود سر مى كرد. غمى كه تار و پودش را يكباره مى سوزاند. اما جز صبر چاره اى نداشت. هواى نمناك و مرطوب شمال، جنگلهاى سرسبز و دشتهاى پر گل، ديگر برايش زيبايى چندانى نداشت.
شبها تا ديروقت در كنار پنجره مى ايستاد و به دور دستها نگاه مى كرد. سه سال درد و رنج، مدت كمى به نظر نمى رسيد، انگار رفته رفته تمامى دفتر اميدها و آرزوهايش برگ برگ مى شد و به هوا مى رفت.
بهارها و پاييزهاى بسيارى گذشت، و تنها اميد كلثوم، مادر و پدرش بودند كه در غم او شريك بودند و همراه او مى سوختند و مى ساختند و جز شكر در درگاه خداوند كريم و سبحان، كار ديگرى از دستشان بر نمى آمد.
دم دماى غروب، يك روز از روزهاى بهارى بود و آفتاب هم رفته رفته در پشت كوههاى سرفراز زمردين شمال فرو مى رنشست. كلثوم براى لحظه اى آرزو كرد كاش به جاى اين همه رنج و درد روحش آزاد مى شد و به آسمانها صعود مى كرد تا آن همه شاهد بيچارگى خود و پدر و مادر دردمندش نباشد.
ديگر داشتن يك خانه بزرگ و مجلل و اتومبيل شيك و مدرن و لوازم منزل آنچنانى برايش آرزو محسوب نمى شد، بلكه تنها آرزويش بازگشت سلامتى اش بود. سلامتى كه شايد هرگز باز نمى گشت. در گير و دار ماهها و سالها سرگردانى و تحمل درد و مرض، هواى زيارت امام رضا(علیه السلام) در دلش شوقى وصف ناپذير پديد آورد.
امام رضا(علیه السلام) ضامن غريبان، اميد محرومان، منجى دردمندان، و خلاصه آخرين مرهم دل ريش غم زدگانى كه نااميد از درگاه ملائك پاسبانش نمى رفتند. كلثوم موضوع را با مادرش در ميان گذاشت و آنها تصميم گرفتند سفرى به مشهد بيايند تا شايد امام هشتم(علیه السلام) يارى شان نمايد.
كلثوم به همراه مادر و خواهرش و با بدرقه پدر دردمندش به سوى مشهد روانه شدند و روز 29 ارديبهشت 1372 به مشهد رسيدند. پرسان پرسان سراغ مسافرخانه اى را گرفتند. بالاخره اتاقى در يكى از مسافرخانه هاى بالاخيابان كوچه ملاهاشم در اختيارشان قرار گرفت.
سر سودا زده شان هواى كوى رحمت كرده بود و تن تب دارشان در لهيب شعلهاى عشق و اميدشان امام ابوالحسن(علیه السلام) مى سوخت. كلثوم پس از رفع خستگى ، همان روز به حرم مطهر مشرف مى شود. در مجوز شماره 387 دفتر نگهبانى صحن مطهر انقلاب آمده است:
خواهر كلثوم رضائى كه از ناحيه سينه سمت چپ دچار بيمارى مى باشد حسب تقاضاى خودش مجاز است روزهاى 1 و 2/3/1372 از ساعت 18 الى 7 صبح روز بعد در پشت پنجره فولاد، جهت گرفتن شفا، متوسل به باب الحوائج حضرت على بن موسى الرضا(علیه السلام) گردد.
مسؤول دفتر شفا يافتگان مى گويد: آن شب او با هزار اميد به امام بزرگوار(علیه السلام) متوسل شده، و خود را از همه چيز و همه كس بريده بود. اما در اين ميان دست تقدير دريچه اى دوباره به زندگى اش مى گشايد! ناگهان گل اميد در قلب جوانش شكوفا شد و نهال آرزو در باغ حيات او مجدداً به ثمر رسيد.
او شفايش را از امام(علیه السلام) گرفته بود. در گواهى نگهبانى به سرپرستى نوشته شده است: مقارن ساعت 24 ( نيمه شب ) اول خرداد 1372 خواهرى به نام كلثوم رضائى در پشت پنجره فولاد صحن انقلاب دخيل نموده، كه از ناحيه سمت چپ مريض بوده است، امام رضا(علیه السلام) را در خواب زيارت كرده و شفاى خود را گرفته است.
همچنين در نامه بخش تسهيلات زائران به رياست رفاه درج شده است: در ساعت 10 صبح روز 2/3/1372 خواهر كلثوم رضائى 22 ساله ساكن بهشهر به همراه بستگانش به دفتر شفا يافتگان مراجعه كردند و اظهار داشت كه مورد عنايت آقا امام رضا(علیه السلام) قرار گرفته و شفا يافته است و اثرى از غده اى كه در سمت چپ سينه داشته است نيست.
او ضمن سؤال و جواب، شرح چگونگى بيمارى و معالجات خود را بيان كرد. بر حسب سوابق پس از تحقيقات لازم مشاراليه را به دارالشفاى امام(علیه السلام) اعزام داشتيم كه مورد معاينات پزشك معتمد آستان قدس رضوى قرار گرفت. نتيجه معاينات انجام شده كه حاكى از بهبودى و شفاى نامبرده مى باشد توسط پزشك كتبا گواهى بدين شرح گواهى شد.
« شماره دفتر رفاه زائران 1034/560 تاريخ 4/3/1372 » در تأييد دكتر نصرتى پزشك معتمد دارالشفاى امام(علیه السلام) به تاريخ 2/3/1372 شرح داده شده است:
از خانم كلثوم رضائى معاينه به عمل آمد، در سينه سمت چپ هيچ گونه غده اى وجود ندارد و هر دو سينه نامبرده سالم مى باشد.« شماره نظام پزشكى 19410»
وقتى كه از كلثوم سؤوال كرديم چطور شد كه شفا يافتى ؟ گفت:
روز اول كه براى شفا گرفتن در كنار پنجره فولاد به آقا امام رضا(علیه السلام) متوسل شدم حدود ساعت يازده شب در خواب ديدم كه شخص بزرگوارى كه لباس بلند سبز رنگى پوشيده بود و شال سبزى هم به كمرش داشت به طرفم آمد و به من گفت: بلند شو! عجله كن! در خانه دو نفر منتظرت هستند و يك خوشحالى در انتظارت است و گوشه شال كمرش را به من داد فرمود آن گل بنفش را بگير، من گوشه ضريح مطهر را نگاه كردم. گل بنفشى در آن جا بود.
ناگهان از خواب پريدم، مجدد به خواب رفتم در خواب ديدم دو گوسفند در علفزارى مشغول چرا بودند، يك گوسفند به طرف من آمد. دوباره آقاى بزرگوارى به خوابم آمد و گفت: آن گوسفند را بگير، به ايشان گفتم: آقا من نمى توانم، ناراحت هستم! آقاى بزرگوار فرمودند: من هم ناراحت هستم!
وقتى كه بيدار شدم خادمى در كنارم بود انگار او را قبلاً ديده بودم ناگهان متوجه شدم دردى ديگر در سينه ام احساس نمى شود. با خوشحالى و تعجب دستانم را به طرف سينه ام بردم ديگر دردى وجود نداشت و غده اى هم لمس نمى شد.
من سراسيمه و اشك ريزان به بخش نگهبانى رفتم و موضوع را گفتم و آنها اقدامات لازم را انجام دادند و مرا صبح روز بعد به پزشك معالج نشان دادند تا صحت گفته هايم ثابت شود. كلثوم چند روز بعد با دستى پر از اميد به بهشهر باز مى گشت تا پرده از رمز و راز عاشقانه با خدا و امام بزرگوارش على بن موسى الرضا(علیه السلام) بردارد.
او وقتى كه به پزشك معالجش دكتر اسدالله پور مراجعه مى نمايد مى گويد: پزشك از سلامتى جسمى و روحى من غرق در تعجب بود و در حالى كه باور كردنش برايش مشكل بود گفت:
شما را امام رضا(علیه السلام) شفا داده است!
منبع : راسخون
نظرات شما عزیزان: